گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شرح زندگاني من، يا، تاريخ اجتماعي و اداري دوره قاجاريه
جلد دوم
.ماه مه پطرزبورغ‌




ماه مه پطرزبورغ و حول‌وحوش بهترين فصول سال آنجاست و ارزش دارد كه از جاهاي دور براي درك صفا و استنشاق هواي خوش بآنجا بيايند. تابش آفتاب پانزده شانزده ساعتي روزهاي بهار كه در تابستان بنوزده ساعت هم ميرسد، در ظرف ماه آوريل، بقيه سرماي زمستان را تمام كرده و ته‌مانده يخهاي درياچه لادگا «3» و اونگا «4» را آب نموده، بدرياي بالتيك ميريزد و سبزه‌ها را رويانده و درختها را پر از برگ ميكند. هواي ملايم
______________________________
(1)-Aquarium
(2)-Tovrid
(3)-Ladoga
(4)-Onega
ص: 100
و خشك، رطوبتهاي شش ماه برف و باران زمستان را از همه‌جا ميزدايد. در جنگلها و هرجا درخت و بيشه‌اي باشد، خوانندگي بلبل، گوش را نوازش ميدهد. سبزي چمن‌هاي طبيعي و مصنوعي، چشم‌انداز را زينت ميكند. بعضي از سالها كه تابستان كم باران باشد، اين طراوت و صفا تا پائيز برقرار است زيرا هر قدر هم تابستان به خشكي ورگذار كند، باز هرچند روز يكبار، بقدر آب‌پاشي، بارندگي ميشود. ولي اكثر سالها همينكه ماه مه تمام شد، فصل باران تابستاني شروع ميشود و غالبا ابرهاي سنگين و رعدوبرق و رگبار و گاهي دو سه شبانه روز باران پي‌درپي و رطوبت هوا كه با گرمي توأم است، كار تفريح را بر هم ميزند. در اين قبيل سالها، فقط فرقي كه تابستان با زمستان دارد، همان نبودن سرماست و از حيث جلوگيري از گردش و تفريح با زمستان فرقي ندارد. خدا نكند كه در ماه مه هم بر حسب تصادف، سرما و باران زمستاني قطع نشود زيرا در آن سال ديگر مردم مجال تفريح نخواهند داشت.

جزاير

يكي از گردشگاههاي پطرزبورغ جزاير است كه در چند كيلومتري شهر واقع و بواسطه نزديكي بشهر، عصرهاي ماه مه تمام اعيان با تمام تجملات خود براي گردش باينجا ميرفتند.
در اين گردشگاه در نقطه‌اي كه بخليج نزديك است، دائره‌اي ساخته بودند كه مردم با كالسكه و درشگه در اين دائره دور ميزدند و بعد از يكي دو ساعت گردش مراجعت مي- كردند. شيكها و پولدارها براي تفريح و شام خوردن، در مراجعت و در سر راه، برستوران ارنست و متوسطين بآكواريوم ميرفتند. اين دو محل شيكترين رستورانها و باغ- هاي گردش تابستاني بود.
رستوران ارنست دسته اركستر رومن هم داشت. رئيس اركستر موسوم به اكه آلبي نوازنده زبردستي بود كه حتي ماهور و بيات ترك و بيداد موسيقي ايراني را هم از روي نت مشق كرده و حاضر داشت. هروقت يكي از ماها در رستوران پيدا ميشديم، خود تنها آواز را مي‌نواخت و در پيش‌درآمد و تصنيف و رنگ، باقي اركستر هم با او همراهي مي‌كردند.
بايد گفت ساير اعضاي سفارت، اين شهرت را از دولت خرجهاي زياد آقاي اسد- بهادر در اين رستوران داشتند. او جاده را كوبيده بود، ما هم از اين شهرت او برخوردار ميشديم. البته از ميزي كه اين آواز ايراني براي خاطر آن از اركستر بلند شده بود، و لو اينكه اسد بهادر هم در جزو آن نبود، دست فراوان زده ميشد و تشكري كه در خور اين انسانيت بود، از مسيو اكه آلبي بعمل ميامد. او هم از روي صحنه بارورانس و تعظيم، جواب اين حسن برخورد را ميداد. بهمين جهات وقتي مظفر الدين شاه براي سفر آخر بپطرزبورغ آمد، اكه آلبي با اركسترش بسفارت دعوت شده، ماهور و بيات ترك و بيداد خود را تحويل اعليحضرت شاه هم داد و بدريافت مدال طلاي شير و خورشيد هم نائل آمد.
ص: 101

زندگي خصوصي من در پطرزبورغ‌

گرفتن يكي دو اطاق در يك لژمان از مستأجر اصلي، با مبل و لوازم، بحدي معمول بود كه نه براي موجر و نه براي مستأجر ابدا وهني نداشت. اين اطاق‌ها را با خدمت خدمتكار و حق دربان مبل كرده، ماهي يكي سي چهل منات اجاره ميدادند. كسي كه حاجت بخانه تمام و كمال نداشت، براحتي ميتوانست از اين قبيل منزل‌ها يكي دو اطاق بگيرد و در كمال رفاه زندگي كند. صاحب منزل يا مستأجر اصلي، كليدي از اين منزل باو ميداد كه هروقت شب كه باشد، بمنزل و اطاق خود وارد شود. من هم ابتدا يك و بعدها دو اطاق براي منزل خود در خارج، منتهي نه چندان دور از سفارت، گرفته بودم كه در آن منزل ميكردم. يكي اطاق خوابم بود و ديگري اطاق پذيرائيم و چون دو اطاق ميخواستم، به پنجاه منات سرش هم ميآمد. حتي سماور آتش كرده هم، در هر روز دو بار ميدادند ولي من حوصله درست كردن چاي نداشتم. چاي با نان و كره و لوازم صبحانه را در اختيار خانم صاحب خانه گذاشته، هر روز چاي حاضر برايم ميآوردند و آخر شب‌ها نان و مربا و كره‌اي در اطاق من ميگذاشتند و آخر ماه صورت ميدادند كه با كرايه خانه و انعام خدمتكار مي‌پرداختم. در ماه‌هاي رمضان كه روزه ميگرفتم، تدارك غذا براي سحري خوردن و منقل جهت گرم كردن سحري و غيره، تمام با خانم خانه و هرچه مي‌خواستم، سفارش ميدادم، تهيه ميكردند.
افراد مردم روسيه مطلقا بسيار مردمان مهربان مهماندوست غريب‌نوازي بودند.
من پنج سال و نيم در پطرزبورغ بودم، از هيچكس خلاف انسانيتي نسبت بخودم نديدم، در هر مورد از هيچگونه كمك خودداري نداشتند سهل است، در مساعدت نسبت بمن با يكديگر مسابقه ميگذاشتند. فقط گاهي درشكه‌چي‌ها از لهجه من كه پيدا بود خارجي‌ام، ميخواستند سوءاستفاده كنند، آنهم با ده بيست كپك «صد يك منات» اضافه سرش هم ميآمد. واقعا در اين مدت پنج سال و نيم هيچ بخاطر ندارم كه از كسي عصباني شده يا حاجتي باستعمال قسر و فشار، ولو ببلند كردن صدا هم باشد، پيدا كرده باشم.

روابط من با همقطارها

روابط من با همقطارهاي سفارتي بسيار خوب بود. از همه بقدر دانششان استفاده و بهمه بقدر دانشم فائده ميرساندم، نه آنها بر من منتي ميگذاشتند و نه من نسبت بآنها، همگي باهم رفيق بوديم.
مشير الملك رئيس ما هم در كارهاي اداري همين‌رويه را داشت، بنظر من قدري خود را سرد نشان ميداد زيرا براي سفارت پطرزبورغ خيلي جوان و منتهي از من سه چهار سالي مسن‌تر و از نائب اول سفارت كه تازه مستشار شده بود (مشاور الممالك عليقلي انصاري) پنج شش سال جوان‌تر بود و بهمين جهت براي اينكه زيردستان احترام بيشتري باو بگذارند، احتياطا قدري خود را ميگرفت. حوزه رفقاي او با حوزه رفقاي ما فرق داشت، او با رفقاي خودش رفت‌وآمد ميكرد و ما حوزه عليحده‌اي داشتيم. گذشته از اين، دليل نداشت كه ما هم مثل او خود را معذب كنيم و برخلاف ميل خود، با اشخاصي
ص: 102
كه هيچ كيفي نداشت مراوده داشته باشيم. سمت رسمي او، پاره‌اي ديد و بازديدهاي مخصوص بر او تحميل ميكرد كه ما از آن‌ها معاف بوديم و در هيچيك از ماها جاه‌طلبي بآن اندازه نشده بود كه با وزير مختار در اين‌گونه مسائل رقابت كنيم. در هر حال اگرچه بسليقه من قدري خشك، ولي هميشه رؤف و مهربان و فقط گاهي از زياده‌رويهاي اسد بهادر، بدون اينكه بروي خود بياورد يا اظهاري كند، خود را ناراضي نشان ميداد.

مشاور الممالك‌

مشاور الممالك خط تحرير فرانسه و فارسي را بسيار خوب مينوشت و در انشاء مراسلات فرانسه بسيار زبردست بود و فرانسه را خوب حرف ميزد. وقتي كه پدرش ميرزا حسن خان پسر حاجي ميرزا مسعود و دخترزاده فتحعليشاه در طرابوزن كنسول بوده است، در مدرسه ژزوئيت‌هاي آنجا تحصيل كرده بود، ولي از معلومات ديپلوماسي اطلاعي نداشت. در خراجي بدون اينكه مايه و وسيله اسد بهادر را داشته باشد، دست كمي از او نداشته اخلاقا ضعيف النفس و گاهگاه لجاجتهاي ضعفاء نفوس را از خود بروز ميداد. در رفيق دوستي تا آنجا كه به آب و گاوش صدمه‌اي نميزد، بسيار جدي و خيلي مؤدب و مهربان و در مجالس، بخصوص نزد خانمها خيلي پرسوكسه بود. بلندي قامت و شانه و سينه فراخ و ميان‌باريك و موهاي زياد سر، او را خيلي برازنده ميكرد و مخصوصا در لباس رسمي با سبيلهاي آلاكايزر كه در آن وقت مد بود، برازندگي شاياني داشت. از ديپلوماسي اخلاقي يك چيز در او بسيار قابل تمجيد بود كه ممكن نبود كسي بتواند ضمير او را بخواند، در صورتي كه او ضمير همه كس را ميخواند.

اسد بهادر

اسد بهادر پسر ميرزا محمد علي خان دائي معاون الدوله محمد- ابراهيم خان است. عبد الرحيم طالبوف نويسنده كتاب احمد، در كتابهاي خود اسمي از اسد و ماهرخ ميبرد. اين دو اسم را از اين پسر و يك دختر ميرزا محمد عليخان گرفته و اسد نظامي، همين اسد بهادر است كه در زمان نوشتن اين كتاب بمدرسه كردكاده ميرفته است. طالبوف در طمرخان شوره و در اوائل پيشكار ميرزا محمد عليخان بوده است. ميرزا محمد علي خان دو پسر، اسد بهادر و فرخ براغن و سه دختر، خورشيد و ماهرخ و خاور، بعد از خود باقي گذاشت.
نساء خانم مادر اين بچه‌ها نگاهداري راه شوسه ولاد يقفقاز را كه ميرزا محمد عليخان متصدي آن بود بعهده گرفته، پسرها و دخترها را بزرگ و تربيت كرد. يكي از دخترها را، خورشيد، ماهرخ بيك وزير اف بادكوبه‌اي گرفته بود. ماهرخ را هم رشيد بيك مهندس و خاور را عبد المجيد چرموبوف چچن، صاحبمنصب گارد امپراطوري ميخواستند. اين چرموبوف در مدرسه كردكاده با اسد بهادر رفيق و از طفوليت با خانواده خانه‌خواه بوده و در پطرزبورغ هم با اسد بهادر خيلي رفاقت داشتند.
خلاصه اسد بهادر در خرج افراط ميكرد و معلوم بود كه تا مايه هست، اينوصع را بدون هيچ كوتاهي دنبال خواهد كرد. جز اين يك فقره اكرومه ناقص كه هيچ بدوستانش عذابي نميداد بلكه مايه خوشي دوستان شكم‌چران مادي بود، نقصي از او مشاهده نميشد.
ص: 103
بلندنظر، باگذشت، بي‌كينه، مؤدب و بسيار رفيق دوست بود. با اينكه پرنس الدنبورك، شاهزاده خانواده امپراطوري را بسفره خود دعوت ميكرد، از دعوت كردن فلان عمو اغلي آذربايجاني كه جزئي سابقه‌اي با خانواده داشت، مضايقه نداشته و هر دو را از نظر صاحب سفرگي يكجور پذيرائي ميكرد. تكبر و حسد، دو آفت بزرگ اخلاقي بشري، در اين مرد وجود ندارد و اين خود بزرگترين اسلحه او براي پيشامدهاي زندگي است كه همه كس او را دوست داشته و خيلي بدجنسي لازم دارد كه كسي از اين مرد شريف عداوتي در دل بگيرد و در كارهاي او گره‌گشائي نكند و من باين‌جور بدجنسها گاهي برخورده‌ام.

اعتصام الممالك‌

اعتصام الممالك خط و ربطي نداشت، مشكل زندگي او را بقفقاز و بالاخره بپطرزبورغ افكنده بود. مواجب دولتي قابلي نداشت، ماهي شصت هفتاد منات مشير الملك باو ميداد و شام و نهاري در سفارت ميخورد و با خط فارسي ناقص و سواد فارسي كم و چند كلمه تركي و روسي كه در قفقاز و پطرزبورغ آموخته بود، با اتباع كذائي سروكله ميزد و بآنها تذكره ميداد.
اين مرد با نداشتن هيچگونه سرمايه مادي و معنوي، جنون رياست و ترقي و تجمل داشت. انگليسي ميخواند و خيلي لردمآب ميخواست زندگي كند. چنانكه در سر همين تجمل دوستي كارهائي كرد كه خلاف حيثيت مقام اداريش بود و بالاخره از سفارت پطرزبورغ بايران آمد و بكار ديگري نرسيد. در اينجا زن گرفت و از قراريكه شنيدم در اواخر حالتي شبيه بجنون براي او پيدا شده بود.

آقاي غلامرضا نورزاد

آقاي غلامرضا نورزاد هم كه بسعي سفارت بسمت مذاكره‌چي در اونيورسيته پطرزبورغ گماشته شده بود، در حاشيه رفيق كارمندان سفارت بود. غلامرضا خان پسر ميرزا علينقي علي‌آبادي سي ساله و از خانواده استيفائي، عمويش ميرزا زكي مستوفي حضور، مستوفي و برات‌نويس وزارت تشريفات بود. از مدتي پيش در نزد ميرزا حسين وزير دفتر سمت منشيگري داشت، فارسي عادي را خوب ميدانست و خط را خوب مينوشت. نميدانم چه پيشامدي او را بپطرزبورغ انداخته و برحسب تصادف، ورود او موقعي بوده كه ميرزا پيره آسوري مذاكره‌چي فارسي اونيورسيته پطرزبورغ كه لهجه فارسي جوانها را خراب ميكرد و هيچكس هم متوجه نبود مرده بود. غلامرضا خان با ماهي صد منات جانشين ميرزا پيره شد. خود روسي ميخواند و در دار الفنون بشغل كم زحمت خود مشغول بود و اكثر سري به سفارت زده و با ما رفاقت ميكرد تا بالاخره در دوره بالشويكي بكارمندي رسمي سفارت نايل آمد و فعلا ژنرال كنسول اسلامبول و در وزارت امور خارجه مرد مبرزي است. كم تكبري و اخلاق ساده و بي‌آلايش او، در اين وقت همه را نسبت باو مهربان مي‌كرد و ضمنا آداب و رسوم اروپائي را، در حاشيه رفاقت با كارمندان سفارت و بعضي دعوت‌هاي دوستانه ميآموخت.
ص: 104

معاضد السلطنه ابو الحسن پيرنيا

معاضد السلطنه، ابو الحسن پيرنيا، كه در جنرال قونسلگري تفليس از كارمندان بود، در ايام مرخصي بمناسبت خويشاوندي با مشير الملك بپطرزبورغ آمده بود. ضمنا معلوم شد با مستنصر السلطنه جنرال قونسول تفليس نساخته و اين مرخصي تا حدي بعنوان تعرض بوده است.
معاضد السلطنه معلوماتي نداشت، ولي مردي ساده و عفيف و صحيح العمل و رفيق بسيار خوبي بود. تابستان را در ييلاق با هم گذرانديم، بشهر كه برگشتيم، نظر بتغييري كه در قونسولگري بادكوبه لازم شد، بقونسولگري آنجا برقرار گرديد و در جنگ بين ارمني و مسلمان بادكوبه، خيلي بدرد ايرانيها خورد و همين فداكاري و زحمات سبب شد كه در دوره مشروطيت وكيل شود و بالاخره بوزارت و ايالت هم رسيد و در استانداري شيراز بسكته قلبي كه در نتيجه مرض ديابت كهنه او بود مرحوم شد. در آينده وقت صحبت از او زياد داريم.

جناب آقاي اسمعيل فرزانه «دبير الممالك»

دبير الممالك، اسمعيل فرزانه، قونسول معزول بادكوبه، بعد از چندي به پطرزبورغ آمد و جاي معاضد السلطنه را در رفاقت با ما گرفت. البته دبير الممالك چون با مشير الملك خويشي نداشت، در سفارت منزل نكرده ولي اكثر اوقات در سفارت و با ما رفيق و دمخور بود و از خوش‌محضري و صحبتهاي بامزه خود ما را محظوظ ميكرد و اكثر نهار و شام را هم در سفارت ميخورد. آقاي فرزانه زبان فرانسه را بخوبي مينوشت و حرف ميزد، روسي را هم در بادكوبه آموخته حرف ميزد و كمي هم مينوشت، آلماني هم كه زبان تحصيلي اصلي او بود، ولي معلومات منظم ديگري نداشت. پس از چندي اقامت در پطرزبورغ، وقتي در كار قونسولگري عشق‌آباد تغييري لازم آمد و منشور الملك، پدر آقايان حسين و محسن منشور، از آنجا بجاي ديگر منتقل گرديد، آقاي فرزانه مأمور عشق‌آباد شد و ما را از صحبتهاي بامزه خود محروم كرد.

ييلاق پاولووسكي و تسارس كوي‌سلو

روز اول ماه مه روسي كه سيزده روز بعد از اول مه فرانسه بود، براي ييلاق تابستان از پطرزبورغ به پاولووسكي «1» رفتيم. گار راه‌آهن پاولووسكي در اينوقت يك گردشگاه عمومي بود. عصرها از ساعت چهار و پنج مردم از پطرزبورغ براي وقت گذراني به اينجا ميآمدند و با مردميكه بپاولووسكي و تسارس كوي‌سلو «2» و آنحدود به ييلاق آمده بودند و براي همين مقصود باين گار ميآمدند، جمعيت حسابي تشكيل ميدادند. باغ گلكاري و سالون رستوران خيلي بزرگ و موزيك عالي داشت، عصرهاي يكشنبه اكثر موزيك سنفونيك بود، ترن هر دفعه از شهر ميرسيد صد نفري را سوار و پياده ميكرد، اطراف پاولووسكي جنگل- هاي كاج سايه‌افكن و زير كاجها سبزه و گلهاي طبيعي و بسيار باصفا و باطراوت بود. در
______________________________
(1)-Pavlovski
(2)-Trarskoie Selo
ص: 105
رستوران اين گردشگاه، با اينكه در حدود دويست ميز داشت، از ساعت پنج جاي خالي بآساني گير نميآمد.
عصرهاي شنبه و يكشنبه بساط رنگين‌تر و تا يكي دو ساعت بعد از نصف شب اين وضع داير و در ساير ايام هميشه تا نصف شب ترن فوق العاده در رفت و آمد و اين بساط از اوائل مه تا اواخر اوت حتي گاهي تا نيمه سپتامبر برقرار بود.
باري دفتر و لوازم مختصري براي زندگي به تسارس كوي‌سلو نقل شد، مشير الملك و مشاور الممالك و اسد بهادر و دو نفر نوكر و كالسكه سفارتي و آشپزخانه و غيره در آنجا برقرار شدند. چون جا براي همگي نبود در پاولووسكي ييلاق ديگري گرفته شد، من و ابو الحسن خان و نرديني و مهديخان و معاضد السلطنه كه تازه از تفليس آمده بود، با يكنفر نوكر در اين ييلاق منزل داشتيم. هر روز صبح بعد از خوردن چاي صبحانه بتسارس- كوي‌سلو ميرفتيم و چند ساعت آنجا بوديم و براي خواب باين ييلاق ميآمديم. مشير الملك از من خواهش كرد آرشيو سفارت را مرتب كنم، من هم مشغول اين كار شده آنچه كاغذ كهنه در سفارت بود همه را خوانده در انديكاتر خلاصه و ثبت كردم و آرشيو خوبي ترتيب دادم و اين كار مرا خيلي بسابقه كارها آشنا نمود و براي من بسيار نافع واقع شد. عصرها در ساعات تفريح بپارك تسارس كوي‌سلو گردش ميرفتيم و در استخر بزرگ، قايق‌سواري و پاروزني ميكرديم و هفته‌اي يكي دو شب هم بگار پاولووسكي ميرفتيم. باغ و پارك تسارس- كوي‌سلو بسيار بزرگ است، عمارت زيادي براي امپراطور و حاشيه در آن ساخته‌اند ولي امپراطور جز سالي يكي دو ماه در آنجا بسر نميبرد، ييلاق حسابي او در پطرهوف است.

ولادت الكسي وليعهد روس‌

در اين تابستان بعد از چهار دختر، الگا «1»، ماريا «2»، تاتي‌يانا «3» و آناستاسيا «4»، پسري نصيب خانواده امپراطوري شد. اين پسر را به اسم الكسي «5» موسوم كردند ولي در همان روز ولادت او شكست بزرگي در شرق اقصي بقشون روس وارد آمد و آن شكست ليائويانگ بود و در جنگهاي بحري كشتي تزاروويچ «6» كه باسم يكي از وليعهدهاي سابق روسيه بود غرق شد. مردم اين مولود را بد اقور گرفتند و در اطراف اسم او حرفهائي زده ميشد كه سلطنت اين خانواده بموجب پيشگوئي فلان شخص باسم الكسي شروع شده و باسم الكسي هم ختم خواهد شد و يكمشت از اين حرفها كه انقلاب‌طلب‌ها آب‌وتابش ميدادند و در دهنها منتشر ميكردند. اين مولود بموجب قانون وليعهد شد و گراندوك ميخائيل الكساندرويچ برادر امپراطور كه تا اين وقت وليعهد بود، طبيعتا منعزل گرديد. البته اين انعزال فرقي در نفوذ و اهميت گراندوك حاصل نكرد.
______________________________
(1)-Olga
(2)-Maria
(3)-Tatiana
(4)-Anastassia
(5)-Alexis
(6)- «تزاروويج» بمعني تزارزاده است ولي اين اسم با آنكه از حيث معني بايد بعموم شاهزادگان بلافصل اطلاق شود، بوليعهد روسيه تخصيص داشت. غرق كشتي تزاروويچ در همان روز ولادت اين وليعهد البته خوش اقور نبود.
ص: 106

مسافرت تفتيشي مشاور الممالك‌

همينكه از ييلاق بشهر برگشتيم، مشاور الممالك براي تفتيش مسافرتي بتفليس و بادكوبه و عشق‌آباد كرد. در غيبت او البته كارهاي من زياد شد. چون آرشيو منظم شده بود، مناسب بود كه در كارها هم تقسيماتي بعمل آيد. كارها را از حيث مقدار و توانائي انجام، وزن كرده قسمت كرديم. البته سروكله زدن با اتباع، كماكان در سهم ابو الحسن خان اعتصام- الممالك افتاد. من كارهاي طهران و تفليس و رمز مركز را عهده‌دار شدم. در حقيقت كارهاي فارسي مشاور الممالك سربار كارهاي سابق من شده بود و كارهاي فرانسه او را خود مشير الملك انجام مي‌داد. براي دفعه اول، ماشين تحرير فرانسه هم بسفارت وارد شد زيرا كسي كه مثل مشاور الممالك بتواند خط لاتيني را قشنگ بنويسد، در سفارت نداشتيم. آقاي اسد بهادر هم ماشين‌نويسي را آموخته و مكاتبات فرانسه را ماشين ميكرد. يك ماشين تحرير روسي هم براي مكاتبات روسي كه در اداره خود او بود خريداري شد و كار تحريرات روسي و فرانسه باين طور اصلاح گرديد. بنابراين مسافرت مشاور الممالك قدري هم از وقت تفريحات اسد بهادر كاست زيرا ناچار بود قدري بيشتر بكار مشغول و صبحها زودتر از اطاق خواب خود بيرون بيايد.

سفير كبير فوق العاده ايران‌

در اواخر پائيز اين سال، از طرف دربار ايران سفارت كبراي فوق العاده‌اي بدربار روسيه مأمور شد. سفير كبير، ارفع الدوله و علي اكبر خان مفخم السلطنه برادرش با يكي دو نفر «1» حاشيه، كارمندان اين سفارت كبري بودند كه بوسيله سفارت مقيم به وزارت خارجه روسيه معرفي شده و با تشريفات معموله بپطرزبورغ آمدند. اين سفارت براي تبريك ولادت تزاروويچ وليعهد و سفير كبير حامل گردن‌بند مرواريد بسيار عالي براي امپراتريس زن امپراتور بود. من چون هنوز بدربار روسيه معرفي نشده بودم، در دعوت‌هاي رسمي اين سفارت شركت نداشتم. اسد خان و اعتصام الممالك با مشير الملك، وزير مختار مقيم، در روز بار حضور رسمي سفارت كبري، بتسارس كوي‌سلو رفتند. مشاور الممالك هنوز از سفر تفتيش خود بازنگشته بود.
پرنس ارفع الدوله از استانبول كه در آنجا بسمت سفارت كبري اقامت داشت، براي مرخصي بتهران رفته بود. البته اگر وسيله‌اي فراهم ميشد و پرنس دانش مي‌توانست ديداري از دوستان سابق خود در پطرزبورغ تازه كرده و بگرفتن يك نشان بالاتري از دولت روس نايل آيد، بد نبود. دربار مظفر الدين شاه هم درباري نبود كه خيلي پاپي لزوم يا مناسبت و بيمناسبتي قضايا باشد. دانش ارفع الدوله موضوعي براي اين سفارت كبري تراشيد و آن اين بود كه جنگ روس و ژاپن و شكستهاي روس موجب شادماني ايرانيها شده است و روس‌ها از اين مقدمه ملولند، براي رفع اين كدورت و ايجاد حسن روابط اگر در اين موقع كه پسري نصيب خانواده امپراتوري شده است، سفيري مثلا شخص او كه سابقه زيادي
______________________________
(1)- جناب آقاي پاكروان سفير سابق ايران در روم هم با لقب مشير حضور يكي از كارمندان اين سفارت و ايشان در اين وقت كارمند دائمي سفارت استانبول بودند.
ص: 107
در دربار روسيه و نزد رجال آنكشور دارد مأمور شود، خيلي بموقع و داراي حسن اثر خواهد شد. اين موضوع را با عين الدوله تازه‌كار كه از روابط بين المللي بي‌اطلاع بوده و نميدانست كه اين اظهار خصوصيت‌ها و خودشيريني‌هاي بين المللي كهنه شده و كسي سنگي در ترازوي اين تظاهرات نميگذارد، درميان گذاشت. همينكه او را متقاعد كرد، وزير امور خارجه بر فرض كه با پسرهايش هم مشورت كرده و به بيمناسبتي اين سفير فرستادن عقيده‌مند هم شده بود، چه ميتوانست بكند؟ صدراعظم بشاه عرض كرده و چون جناب سفير كبير هم خرجي براي اين مأموريت نميخواست و عين الدوله و تمام درباريها از اين فكر تحسين كرده بودند، چاره‌اي جز اجراي امر نداشت. ارفع الدوله هم هدايائي براي درباريها و بخصوص شاهزاده صدراعظم آورده و درباريان اميدوار بودند كه در آينده نيز از اين تحف و هدايا برخوردار شوند. پس از جانب دولت ايران اشكالي در كار نبود. دربار روسيه هم چون اين مأموريت ضرري به كاه‌وكنگر و خسارتي به آب و گاوش «1» نميرساند و تفاوتي در روابط عادي بين ايران و روس نمي‌آورد، بسكوت ورگذار نمود. سفير كبير آمد، نامه خشك بي‌حقيقت خود را رساند و هديه شاه ايران را بامپراتريس تقديم كرده، خود و كارمندان سفارتش چند قطعه نشان گرفتند و برگشتند.
اين سفارت بقدري بي‌موضوع بود كه حضرت اشرف پرنس سفير كبير زحمت مراجعت به مركز را براي عرض گزارش مأموريت به پيشگاه ملوكانه بخود نداد و بعد از ختام اين مأموريت سفر گردشي، باروپا رفت و از آنجا بمقر دائمي خود استانبول برگشت.
هيچ فراموش نمي‌كنم كه مستشار سفارت كبري كه براي شام رسمي در سفارت‌خانه ما دعوت شده بود، جليقه فراك را روي پيراهن بي‌آهار پوشيده بود. ديديم خيلي بي‌تناسب است، ما شاء اللّه گردن آقاي مستشار هم از آنها نيست كه پيراهن‌هاي ما را بتواند بپوشد، يكربعي هم بيشتر بموقع شام نمانده است كه بتوان از خارج براي ايشان فكري كرد من
______________________________
(1)- كاه و كنگر، علوفه زمستان گوسفند و آب و گاو هم كار ابزار و روح زراعت و تمام آن‌ها متعلق بدهات است. بنابراين، اين دو استعاره از ده بشهر آمده و اولي بمناسبت كنگر مال دهات كوهپايه است. البته اشكالي نداشت كه بجاي آب و گاو و كاه و كنگر، ناقه و جمل بنويسم؛ هر سه يك معني را ميپرورانند. اما من استعاره عاميانه را ترجيح دادم زيرا زبان خودمان است و بفهم همه كس هم نزديك و اگر ناقه و جمل مينوشتم، اكثر مقصود را توجه نميكردند و مجبور ميشدم توضيح زيادتري بدهم و حتي شعر معروف «لا ناقتي فيها و لا جملي» را نيز متذكر بشوم.
اين استعاره‌ها همه طبيعي است، عرب بياباني ناقه و جمل و ايراني زارع و گوسفنددار، آب و گاو و كاه و كنگر را بكار ميبندد. ناقه و جمل را شاعر ماهري خوب و بموقع استعمال ميكند همه بدنبال آن ميروند و شعر و شاعر مثل ارسال مثل همه‌جا گفته و نوشته مي‌شود و آب و گاو و كاه و كنگر را مهجور ميگذارند.
كهن جامه خويش پيراستن‌به از جامه عاريت خواستن زبان خودمان را مثال بياوريم بهتر از آنست كه باد ببوق استعارات كهنه عربي بكنيم مقرمط نويسها هم حق ندارند بگويند كاه و كنگر و آب و گاو از ناقه و جمل بي‌پدر و مادرتر است زيرا چنانكه پيداست همه در يك عرضند و شخص سليم فرقي بين آنها نبايد بگذارد.
ص: 108
نظرم آمد كه وقتي ببادكوبه وارد شده، بدون اندازه گرفتن پيراهني خريده بودم كه سه چهار سانتيمتر براي من گشاد بود و بهمين جهت استعمال نشده و مانده است. فرستادم آنرا آوردند و اسد زحمت سكه و صورت دادن بآقاي مستشار را بعهده گرفت ولي باز هم دكمه يخه بزحمت ميافتاد و در فشاريكه در حين عمل بگلوي ايشان وارد ميشد، يك دو سه تا لعن و نفرين بمخترع قراخ مال «1» مي‌فرستادند.
خلاصه ما هم با اسد كمك كرديم، بهر زحمتي بود آقاي مستشار را بشكل آدميزاد درآورده سر شام فرستاديم. ميدانيم من در سر اين شام بواسطه اينكه هنوز معرفي نشده و سمتي نداشتم، حاضر نبودم كه ببينم آنجا چه دسته‌گلي آب ميدهند، از رفقا هم چيزي در اين خصوص نشنيده‌ام، انشاء اللّه كار بي‌عيب بوده است.

ارفع الدوله‌

حضرت اشرف، آلتس پرنس صلح، ميرزا رضا خان دانش، ارفع الدوله، امير تومان و سفير كبير دولت عليه ايران در استانبول كه اين سفارت كبراي فوق العاده را يدك ميكشد، يكي از آذربايجاني- زاده‌هاي مقيم تفليس است. من براي او قوم‌وخويشي ولو نوه عموي طبقه چهارم هم باشد در آذربايجان كه سه سال در آنجا استاندار بوده‌ام نميشناسم. در سن جواني بخدمت قره نوكري در ژنرال كنسولگري تفليس پذيرفته شد و بواسطه هوش سرشار خود توانسته بود زبان روسي را بقدر حرف زدن ياد بگيرد و فارسي را زير چاق كرده خويش را بمقام پشت ميزنشيني ارتقاء بدهد. همينكه باين مقام رسيد، با اخلاق ملايم و مردمداري و تواضع و تملق برؤسا و زرنگي و زيركي كه داشت، ترقي براي او كار مشكلي نبود. چنانكه در مدت كمي با آموختن زبان فرانسه بقدر حرف زدن، يكي از كاركنان درجه اول ژنرال كنسولگري گرديد و در سفر آخر ناصر الدين شاه بفرنگ، جزء ملتزمين شد. وقتي ميرزا محمد علي خان معين الوزاره ژنرال كنسول تفليس بالقب علاء السلطنه بسفارت لندن مأمور شد، ميرزا رضا خان بوسيله‌هائي كه در مركز داشت، توانست خود را از حيث لقب و شغل جانشين او بنمايد.
در هنگاميكه ژنرال كنسول تفليس بود، امنيه اقدس يكي از سر خانمهاي حرم ناصر الدين شاه براي معالجه چشم نزد دكتر فوكس كحال معروف اطريشي بوين مي‌رفت، معين الوزاره ژنرال كنسول موقع‌شناس، از بادكوبه تا آخر خاك قفقاز همه‌جا مواظب خدمت و در مراجعت هم از اول خاك قفقاز تا بادكوبه ملتزم ركاب اين سرخانم بود.
بوسيله اين طرفدار با نفوذ كه روزگار براي او تهيه كرد و بواسطه تحف و هداياي خود براي امين السلطان و بالاختصاص سابقه نردباني ژنرال كنسول تفليس براي مقام سفارت، وقتي علاء الملك از سفارت پطرزبورغ بسفارت كبراي اسلامبول رفت، معين الوزاره با لقب ارفع الدوله بسفارت پطرزبورغ رسيد. وقتي كه براي پاداش خدمات ميرزا حسن خان مشير الملك، حسن پيرنيا، امين السلطان خواست او را باوجود جواني و كمي سن بمقام
______________________________
(1)- نشاسته را بروسي كراخ مال ميگويند.
ص: 109
سفارت پطرزبورغ برساند، چون نميشد ارفع الدوله را بي‌موجبي از سفارت پطرزبورغ خارج كنند، علاء الملك را بتهران احضار و بايالت كرمانش فرستادند تا جا براي ارفع الدوله باز شده و بالاخره مشير الملك بمقام سفارت پطرزبورغ نايل آيد. چون ديگر دولت مأموريت خارجي از اين بالاتر يا در همين درجه نداشت كه ارفع الدوله بوسائل معمولي خود آنرا اشغال كند، تمام هم خود را صرف ماندن در اسلامبول نموده و در آنجا پا سفت كرد و ضمنا از اين يدك‌كشيها هم ميكرد تا بالاخره در اواسط مشروطه از اين مقام كه بآساني از آن دل نميكند، بعد از وضع شدن قانون پنج ساله، بايران آمده چند صباحي وزير عدليه شد. ولي هوش سرشار او باو فهماند كه مرد ميدان مشروطه نيست و همين‌كه سوخته‌هاي خرج سفر مسافرت‌هاي فوق العاده و اين سر و آن سر رفتن ده پانزده ساله خود را وصول كرد، بقصري كه در يكي از محلهاي خوش‌آب و هواي جنوبي اروپا از مدتي پيش براي خود تدارك ديده بود رفته و مدتي در آنجا بسر برد. بعد از چندي به ايران مراجعت كرد و باقي عمر را در اين پايتخت گذراند. در آخر دوره پهلوي در حاليكه سنش در حدود نود رسيده و سياهي چشمش بزردي مخلوط بسبزي تبديل يافته بود بدرود زندگي گفت.
ارفع الدوله تيپ مردم زرنگ زمان خود و گوئي دوره او را مخصوصا براي خود تربيت كرده است. نه بآن اندازه دانشمند بود كه دانش او از تهورش در كارهائيكه براي جاه‌طلبي خود ميكرد بكاهد و نه بقدري بيسواد بود كه بي‌گدار بآب زده، آبرو و اعتبار خود را (البته بقدريكه در آن دوره ناگزير بود) بر باد دهد. در ادب حضور و موقع‌شناسي هوش زيادي از خود نشان ميداد، آداب‌شناسي و حق و حساب‌داني او اقتضا داشت كه از جواب سلام دادن با تبسم و حسن برخورد تا تقسيم مداخل با زيردستان، هرچه موقعيت لازم بشمارد، بدون هيچ تكبر و ضنت نسبت بآنها معمول دارد و موقع‌شناسي باو امر ميداد كه از تواضع تا تعظيم سجود مانند و حتي بخاك افتادن و فرستادن تحفه و هديه‌هاي گرانبها و وجه نقد نسبت ببالادستها كوتاه نيايد و دوستي همه را، اعم زيردست و بالادست، براي روز مباداي خويش نگاهداري نمايد. مقصد او در زندگي تحصيل جاه و مال و به هدايت اين ستاره قطبي، در درياي زندگي بحر پيمائي ميكرد. در تذكره‌فروشي قفقاز زيادتر از اندازه لزوم مايه و ماده براي پيشرفت اين مقصود اندوخته بود. بطوريكه معين الوزاره در ژنرال كنسولگري تفليس و جناب ارفع الدوله در سفارت پطرزبورغ و حضرت اشرف آلتس پرنس صلح ارفع الدوله دانش سفير كبير دولت عليه ايران در دربار عثماني، براي پيشرفت مقاصد جاه‌طلبانه خود كه يكي از آن‌ها شاعري بود، هميشه وسيله سرشاري بدست خويش داشت.
پرنس دانش شعر هم ميگفت و دانش تخلص شعري و لقب ادبي او بود، همانطور كه پرنس صلح را لقب سياسي خود قرار داده بود. ولي چون زائيده تفليس و تمام ايام جواني خود را در خارجه بسر برده و تحصيل اساسي در هيچ زباني نداشت، اشعار او ديمي و با وجود اين گاهگاه نكته‌هاي بديع تازه در اشعارش ديده ميشد و سرهم رفته خيلي بيش از
ص: 110
آنچه بود در اين زمينه بتظاهر و شهرت و انتشار ميپرداخت. اول دفعه‌ايكه مردم از شاعري و قريحه ادبي او اطلاع يافتند، در موقع مأموريت او براي تهنيت سال بيست و پنجم سلطنت اسكار پادشاه سوئد و نروژ بود.
يكي از يدك‌كشيهاي او در سفارت پطرزبورغش اين بود كه بوسائل معموله خود، خويش را سفير در دربار سوئد و نروژ هم كرده بود. اگرچه دولت ايران در آنوقت تبعه‌اي در اين كشور نداشت و تجارتي در بين نبود و بهمين جهت اين دولت هم سفيري به ايران نفرستاده بود، ولي مانع آن نبود كه ارفع الدوله بعد از ورود بپطرزبورغ سفري هم بسوئد و نروژ كرده نامه‌هاي مأموريت خود را تقديم دارد و در مراجعت نشاني هم از اين دولت گوله «1» (گلوله) زده، پيكر خود را بآن آرايش دهد. اگر اين مأموريت براي سياست و تجارت ايران آب نداشت، براي جاه‌طلبي او نان داشت و امين السلطان هم از گناهي كه نفع آن بغير ميرسيد باكي نداشت «2».
ولي ارفع الدوله باين اندازه قانع نبوده ميخواست نشان بالاتري از دولت سوئد و نروژ بگيرد.
موقعي كه جشن بيست و پنجم سلطنت اسكار پادشاه سوئد و نروژ را ميگرفتند و ترتيبات مقدماتي اين جشن علي المعمول در روزنامه‌هاي اروپا منتشر ميشد، وزير مختار ما هم از پطرزبورغ گزارشي بمركز داده و با فرستادن هديه، مركزيها را بر آن داشت كه ايشانرا براي ابلاغ تبريكات شاه ايران بدربار پادشاهي سوئد و نروژ مأمور كنند و نامه‌هاي مأموريت را براي او كه در آن واحد سفير دربار سوئد و نروژ هم هست، بفرستند و اين يدك‌كشي دو آتشه را عملي كنند.
فقط در اينوقت بود كه جناب سفير توجه كرده و ديد از شاعري هم بي‌نصيب نيست و قصيده‌اي براي جشن سرود كه مطلع آن شعر ذيل بود:
سوئد و نروژ امروز فرح‌آباد است‌ربع قرني ز جلوس شه فرخ‌زاد است
______________________________
(1)- گوله (گلوله) زدن مانند بتور زدن در حقيقت بمعني شكار كردن و كنايه از چيزي برايگان و يا بازحمت مختصر بدست آوردن و از پيش‌آمد استفاده كردن است. نظير از آب كره گرفتن و بل هوائي گرفتن. در بازي الك‌دلك اگر الكي را كه دسته بالا بسمت دسته پائين با دلك پرتاب مي‌كنند يكي از دسته پائين بگيرد، دسته پائين بالا مي‌آيد و حاكم بازي ميشود و الك رابل و اين عمل رابل گرفتن ميگويند. البته افراد دسته پائين همگي دنبال الكهائيكه از بالا مي‌آيد اين سر و آن سر ميدان دوندگي ميكنند و اكثر نتيجه بدست ميآورند. الك كه بضرب دلك از پائين ببالا پرتاب ميشود غالبا زود بزمين ميافتد، با وجود اين گاهي اتفاق ميافتد كه يكي از افراد دسته پائين از سرجاي خود تكان نخورده الك بسمت او ميايد و بدون زحمت الك را از هوا ميگيرد، اين بل را بل هوائي ميگويند. بل هوائي در مقام استعاره، كنايه از استفاده بي‌زحمت است.
(2)-
اگر شراب‌خوري جرعه‌اي فشان بر خاك‌از آن گناه كه نفعي رسد بغير چه باك «حافظ»
ص: 111
البته ارفع الدوله قاعده‌دان‌تر از آن بود كه مثلا در محافل رسمي اين قصيده خود را بخواند، ولي بآن اندازه دانشمند نبود كه از سرودن قصيده خود در دربار سوئد حرفي بميان نياورده، وعده نكند كه ترجمه آنرا براي تقديم حضور پادشاه و يادگار اين جشن با نسخه فارسي آن خواهد فرستاد. البته در مراجعت بمقر هميشگي خود، پطرزبورغ، هم در ضمن گزارش اين مأموريت، نسخه‌اي از اين قصيده و حسن اثري (؟) كه در دربار سوئد كرده است، با آب‌وتاب زياد بمركز فرستاده است.
نميتوان گفت كه در اين وقت در مركز وزارت خارجه اشخاصي نبوده‌اند كه بيموضوعي اين شعر و شاعري را از طرف يكنفر سفير نفهميده و ندانند كه اين كار در هيچ دوره‌اي حتي در عهد محمد رضا بيك سفير كبير شاه سلطان حسين در دربار لوئي چهاردهم پادشاه فرانسه هم معمول نبوده است. ولي نه صدر اعظم و وزير خارجه و نه رؤساي اين وزارت- خانه، هيچيك وظيفه خود ندانستند كه از اين تظاهر بيمورد جلوگيري كنند. منتهي كاري كه كردند خواندن اشعار و پوزخند زدن بآن و فرستادن بآرشيو بود. مجامله ايراني هم اقتضا داشت كه در جواب ارفع الدوله منشيها تحسيني هم از اين حسن قريحه بنمايند.
آقاي ارفع الدوله بپا اندازي خودش مأمور كنفرانس صلح در لاهه هم شد. ميدانيم اين كنفرانس بتقاضاي نيكلاي دوم امپراطور روس (!) منعقد ميشد. در مناسبت ارفع الدوله كه در دربار روسيه وزير مختار و قبلا در گزارش‌هاي خود شرح مقدمات اين كنفرانس را بمركز داده بود، هيچكس ترديد نكرده و بمجرد تقاضا، فرمان اين مأموريت براي او فرستاده شد.
آقاي سفير فوق العاده ايران در اين كنفرانس مجالي بدست آورده اثر بزرگتري از شعر و شاعري خود ظاهر ساخت و شرح مذاكرات اين مجلس را بشعر درآورد. در مراجعت از اين سفر، قصيده مدح پادشاه سوئد و اين منظومه صلح و سرّ طول عمر را كه نميدانم بعد يا قبل از اين منظومه ساخته بود، با خط نستعليق خوش و تذهيب و جلد زيبا چاپ كرده، نسخه آنرا براي همه‌جا و همه‌كس فرستاده، دانش را براي تخلص شعري و اسم ادبي خود عنوان قرار داده و پشت جلد منظومه صلح خود اين مصراع را هم كه زاده طبع خود او بود «پرنس صلح شد عنوان بدانش از بالا» گنجاند و از اينروز خود را همه‌جا پرنس «1» صلح معرفي كرد.
______________________________
(1)- پرنس بمناسبت لقب آلتسي بود كه از دربار بي‌بندوبار مظفر الدين شاه گرفته بود.
«آلتس» در دوره‌هاي سلطنتي فرانسه، مثل والاحضرت در فارسي، عنواني بود كه بشاهزاده‌هاي بلافصل خانواده سلطنت ميدادند. چنانكه در حاشيه ديگري هم اشاره كرده‌ام، بي‌سوادي و بي‌اطلاعي ميرزا آقا خان صدر اعظم نوري كه بين عنوان شاهزادگي با لقب فرقي نگذاشته بود، سبب شد كه تقاضاي اين عنوان را بعنوان لقب از ناصر الدين شاه بنمايد. شاه هم اگرچه چند كلمه فرانسه آموخته بود، ولي فرقي بين اين عنوان با لقب قائل نشده عنوان شاهزادگي فرانسه را براي
ص: 112
كم‌كم شاعري پرنس صلح ما، گذشته از وجهه ملي، جنبه بين‌المللي پيدا كرد.
آقاي دانش بعضي از نيمچه اديبهاي فرانسه را استخدام كرده، واداشت اشعار فارسي او را بشعر فرانسه هم درآورده، بدون اينكه معلوم باشد كه تبديل اين اشعار كار كيست، نسخه‌هاي فارسي و فرانسه آثار شعري خود را چاپ كرده، بمورد و بيمورد براي هركس فرستاد و بهمه اشخاصي كه بديدن او ميرفتند، اعم از غريب و بومي، داد. در اين اواخر كه در قصر خود در جنوب اروپا بسر ميبرد، موزه‌اي براي خود ترتيب داده و از چيز- هائي كه براي هركس در مدت زندگي بآنها زياد برميخورد و مثل اولين پيراهن زمان ولادت بآنها اهميتي نميدهد، مجموعه مضحكي درست كرده و در شاعري داد فصاحت ميداد و در دوستي ادبيات بيداد ميكرد. كار آقاي دانش داشت بجنون منجر ميشد كه سلطنت دوره پهلوي رسيد و باين تظاهرات خاتمه داد. در چند سال اخير كه در تهران بسر ميبرد، شايد با كمال افسوس از شعر و شاعري كناره اختيار كرده بود.
ارفع الدوله از آن اشخاص خوش‌قريحه باهوش بود كه با نداشتن هيچگونه تحصيل و تربيت اساسي، ميتوانست بهترين ديپلوماتهاي ايران بشود. بي‌لجامي و لا قيدي اواخر دوره ناصر الدين شاه و تمام سلطنت مظفر الدينشاه، اين مرد كم سواد و خوش‌قريحه خوش- اخلاق با بذل و بخشش را باين حال درآورد كه همه در پشت سر باو ميخنديدند و در حضور، همه از او تمجيد و تحسين كرده اغفالش مينمودند و او چنانكه اشاره شد نه آنقدر بااطلاع بود كه عيب رفتار خود را بفهمد و نه آنقدر بيسواد بود كه بتواند ساكت نشسته بدينوسيله خود را متين قلمداد نمايد.

حرفهاي رك و راست‌

فقط يكنفر را ديدم كه چون دستش باو نميرسيد، بيكي از رفقاي صميمي او كه يقين داشت براي او خواهد نوشت، بي‌رودربايستي عقيده خود را درباره اوصاف و پوست كنده اظهار داشت و آن مرحوم سيد حسن مدرس بود. ولي موضوع البته خارج از شاعري بلكه مربوط بزندگي سياسي او بود.
روزي من با برادرم آقاي فتح اللّه مستوفي، بمنزلي كه مدرس در كوچه بيخ بست اول شاه‌آباد داشت رفته بوديم، مدرس تنباكوي خود را نم كرده و مشغول گذاشتن تنباكو بسر قليان بود، همينكه با قاشق چوبي از صاف‌گيري تنباكو روي سر قليان فارغ شد،
______________________________
اين صدر اعظم خود كه مبتلا بمرض لفظ پسندي و لفاظي بود، بي‌مناسبت ندانست و «آلتس» را هم يكي از القاب او قرار داد. ارفع الدوله هم گوئي قسم خورده بود كه آنچه سايرين ولو بيمناسبت هم گرفته باشند، او هم بگيرد و با اين‌كه خوب ميدانست كه «آلتس» فرانسه لقب نميشود و خون شاه وارثي لازم دارد تا اين عنوان بكسي گفته شود، معهذا از درخواست اين لقب كوتاه نيامد.
امين السلطان هم تصويب كرد، مظفر الدين شاه هم تصويب كرده او را صحه گذاشت و قوت قانوني بآن داده و قره نوكر سركنسولگري تفليس، اسما داراي خون شاه وارثي گرديد. اگرچه در ايران با آنهمه شاهزاده كه حقا حضرت والا بودند، اين عنوان اهميتي نداشت.
ص: 113
صداي در حياط كه تقريبا وصل باطاق بود بلند گرديد. مدرس به‌موجب عادت خود صداي «كيه» را بلند كرد، از پشت در جواب آمد بنده ممتحن الدوله. سيد گفت بفرمائيد.
ايشان وارد شده نشستند، پس از رد و بدل شدن تعارفات معموله، مدرس مشغول آتش گذاشتن بسر قليان شده گفت: «آقاي ممتحن الدوله من از همه چيز سردرآورده بودم، از وطن‌پرستي ارفع الدوله سر درنياورده بودم، حالا مي‌فهمم كه اين آقاي وطن‌پرست مقصودش از اين جوش و جلاها وصول طلب سوخته‌اش بوده.» بعد قدري ساكت شد كه پفي به آتش سر قليان كرده باين وسيله رطوبت تنباكو جذب شده و قليان بهتر دود بدهد. ممتحن الدوله مجالي پيدا كرده گفت: «خير آقا خلاف عرض كرده‌اند، ارفع الدوله اينكاره نيست.» مدرس گفت: «شما اشتباه ميكنيد اين كاره است و بالاتر و الا در اين وقت كه دولت براي صد دينار معطل است، پانزده هزار تومان وجه نقد عوض طلب سوخته‌هاي دوره مظفر الدين شاهي و حقوق نميدانم كدام سفارت اسمي براي خودش دست و پا نميكرد.» و باز مشغول پف كردن بچند گل آتش كه تازه بسر قليان گذاشته بود شد. ممتحن الدوله مجددا بسخن آمد ولي چون ديد بتنهائي از عهده زبان مدرس كه از همه‌جا مطلع است برنميآيد، براي اينكه از ما كمكي گرفته باشد گفت: «ميرزا صادق خان (مقصودش اعتلاء الدوله بود) خواهرزاده آقايانست، مدتي با ارفع الدوله كار كرده، بخوبي از اخلاق او خبر دارد و يقينا آقايان از وطن‌پرستي‌ها و گذشت‌ها و فداكاريهاي اين مرد باخبرند ...» مدرس حرف او را قطع كرده گفت: «اينها چيست ميگوئيد؟ ارفع الدوله از فرنگ راه ميافتد اين‌جا باد ببوق وطن‌پرستي ميكند، دوره مي‌افتد، قول و قرار ميدهد، وارد كابينه ميشود، همينكه طلب سوخته گذشته‌اش را وصول كرد، زير همه قول و قرارهاش ميزند، دست همه را توي حنا «1» ميگذارد و ميرود. شما حالا ميخواهيد بگوئيد اين آقا مرد وطنپرستي است؟ قربان اين وطن‌پرست!!» ممتحن الدوله گفت: «آخر ميرزا صادق خان؟ صادقخان خواهرزاده آقايان» مدرس نگذاشت از اين دو سه جمله خود نتيجه بگيرد و ببينيم چه ميخواهد بگويد و گفت: «نه آقاي ممتحن الدوله توبه بكنيد، ديگر اسم اين فرنگ- رفته‌ها را نياوريد.»
ممتحن الدوله گفت: «نه آقا اينطور نيست. اين مرد غير از آنهاست كه شما ديده‌ايد.»
سيد گفت: «خير! همين است كه ميگويم، تمام اين هياهوي وطن‌پرستي براي وصول طلب سوخته سفر مجلس صلح لاهه و ساير مسافرت‌هاي تفريحي بوده است كه اين آقا براي خوشگذراني خود پا انداخته و بعضويت اين مجالس رفته بودند.» ممتحن الدوله گفت: «خير اين مطالبات همه اسناد مسجل دارد، بدهي دولت بوده است، ميرزا صادق خان از اين موضوع ....»
مدرس نگذاشت حرفش را تمام كند و گفت: «اين حرفها چيست ارفع الدوله توي
______________________________
(1)- دست حنا بسته البته نميتواند كار كند. «دست كسي را توي حنا گذاشتن»، كنايه از رفيق نيمه راه بودن و در وسط كار، كار را سر دادن است.
ص: 114
يكروز نامه ميخوانده است كه فلان جا يك مجلس بين‌المللي قرار است سر پا شود، بفكر مي‌افتاده است كه خوبست منهم عضو اين مجلس باشم، ورميداشته است به طهران تلگراف ميكرده است كه مرا باين مجلس بفرستيد، چنين و چنان خواهم كرد. آنروزها هم در ايران كسي پاپي نتيجه‌اي از اين مجلس‌ها نبود، همينكه يكي پيدا ميشد بگويد من مفتكي بفلان مجلس ميروم، ميگفتند برو و يك تلگراف با آب‌وتاب هم باو ميزدند و مأموريتش ميدادند. آقا براي خوشگذراني از اين گوشه فرنگستان بگوشه ديگري ميرفت، اينجور مسافرت‌ها هم خرج سفر دارد؟ دلم ميخواست اين آقا در جواب تلگراف مأموريتش مينوشت براي اين سفر صد تومان، نه زيادتر، صد تومان! خرجي براي من بفرستيد. يقين بدانيد كه فورا جواب ميرسيد دولت صلاح خود نميداند كه در اين مجلس شركت كند. از اين جور اسناد اگر بخواهيد من از توي جيب هر قره‌نوكر قديمي صدتاش را برايتان درميآورم، اين هم سند شد؟ خير! آقاي ممتحن الدوله توبه بكنيد اسم اين فرنگستان رفته‌ها را ديگر نياوريد.» ممتحن الدوله همينكه ديد حريف خيلي پر زور و رك و مطلع است، براي آنكه لا محاله خودش و رفيقش را در حضور ما دو نفر از تنگ‌وتا نيندازد «1»، دل را بدريا زده گفت: «به!! عجب سيد شيادي است؟ ببين ميشود يك كلمه حرف حسابي باو زد؟» مدرس اين جمله را نشنيده گرفت و گفت: «همان است كه گفتم، توبه بكنيد اسم اين رقم فرنگ رفته‌ها را ديگر نياوريد.»
البته متوجه هستيم كه آقاي ارفع الدوله قول و قرار ورود خود را در اين كابينه با مدرس گذاشته بوده و نيمه‌كاره كار را سر داده و بچاك زده بوده است كه اينقدر حامي خود را عصباني كرده و كار چاقي اين بندوبست هم بتوسط ممتحن الدوله بوده است.

استفاده از مقاله‌اي كه سابقا نوشته‌ام‌

راجع باعلام ورود من بوزارت خارجه و معرفي بامپراطور و امپراطريسها در دو سال قبل شرحي نوشته بودم كه بدون امضاء در يكي از روزنامه‌ها درج كنند. ولي نميدانم چه شد، شايد بعلت درازي مقاله، از صرافت افتادم. آوردن عين آن در اينجا بيمورد نيست اينك عين مقاله:
تازه ديپلم ليسانس از مدرسه گرفته و بعد از سه چهار ماه خدمت در وزارت خارجه، بسمت وابسته بيكي از سفارت‌خانه‌هاي ايران در اروپا مأمور شدم.
اعتراف ميكنم كه از آداب و رسوم زندگي اروپائي حتي لباس پوشيدن و غذا خوردن، هيچ بهره نداشتم و چون پاره‌اي حكايات از نمايندگان رسم‌ندان ايراني كه در اروپا دسته گلهائي آب داده بودند شنيده بودم، خيلي علاقه داشتم كه از من رفتاري كه برخلاف آداب باشد سرنزند. بهرچه برميخوردم از آداب خاص آن بي‌اطلاع و ناگزير بودم در
______________________________
(1)- «خود را از تنك‌وتا نينداختن» كنايه از بي‌جواب نگذاشتن حرف درشت حريف است و در موارد ديگري هم كه پاي حيثيت شخصي در كار باشد، مورد استعمال دارد.
ص: 115
هر مورد با مطالعه وارد شوم تا موضوع تازه‌اي بر حكايات ادب نداني ايراني‌ها اضافه نكنم.
خوشبختي من در اين بود كه در اواخر موسم ملاقاتهاي رسمي و نيمرسمي وارد محل مأموريت شده و تا موسم ديگر كه در اواسط پائيز پيش ميآمد، مدتي در جلو داشتم كه ميتوانستم خود را براي هر كار آماده كنم. ضمنا دو چيز هم بمن خيلي كمك كرد، يكي كتابي راجع بآداب زندگي بدست من افتاد كه از طرز گرفتن كارد و چنگال تا خوردن كنگر فرنگي (آرتيشو) و نطق‌هاي رسمي در سر شام سلاطين و از پوشيدن لباس رسمي و از نوشتن اسم در روي كارت تا دعوت‌هاي رسمي و جواب آن و اجمالا از همه چيز آداب زندگي دستور كافي و جامعي در آن نگاشته شده و حسن اين كتاب اين بود كه نويسنده با جمال ورگذار نكرده و هر چيز را مفصل و مشروح و با ذكر جهت آورده بود. ديگر همقطاري بود كه بر حسب تصادف در سفارت نصيب من شده بود. اين رفيق عزيز از بچگي در اروپا و در خانواده آبرومندي بار آمده، ايام جوانه‌مردي را هم در محيطهاي تربيت يافته بوده و در اين يكي دو ساله اقامت خود در سفارت، آموخته‌هاي خانوادگي و مدرسه‌اي و محيطي را در مجالس و محافل بكار انداخته و آداب معاشرت را كاملا زير چاق كرده بود.
اين جوانه‌مرد جوانمرد كه از حيث سن دو سالي از من جوانتر و از حيث رتبه دو پايه از من جلوتر بود، بدون اينكه ظاهر كند كه قصد چيز آموختن دارد، بمن آداب رسوم ياد ميداد. هيچوقت نميگذاشت از او سؤالي كنم، بلكه خودش موضوعي را پيش كشيده و بطور حكايت بمن چيز ميآموخت. گاهي اتفاق ميافتاد كه خود عمدا كاري را كج انجام ميداد كه در ضمن راست كردن آن، بمن درس آداب زندگي بدهد. من هم او را به استادي قبول داشته و بهمان كيفيتي كه درس مي‌خواندم باو امتحان داده و حالي ميكردم كه زحمت و رنج تو هدر نميرود؛ من لياقت فراگرفتن درسهاي ترا دارم، هرچه در چنته داري بيرون بريز.
بهار و تابستان گذشت و اواسط پائيز و موسم ملاقاتها رسيد، من از هر حيث حتي حرف زدن فرانسه هم خود را حاضر كرده بودم، لباسم كار خياط درجه اول شهر و پيراهن- دوزم بهترين پيراهن‌دوزها و بيك كلمه از شيك‌ترين جوانهاي آداب‌دان بوده و از هر حيث از هيچكس ولو كارمندان سفارتهاي درجه اول اروپا هم عقب نبودم. يك قاعده كلي تشريفاتي هم كار مرا خيلي آسان كرد و آن اين بود كه ورود كارمند تازه‌وارد را بلافاصله به وزارت خارجه اعلام نميكنند و اين كار را براي وقتي ميگذارند كه عيد و شرفيابي در پيش باشد.
اگر جز اين بكنند، گرفتار يكي از دو مشكل نزاكتي خواهند شد، يا بايد رئيس دولت متوقف فيها را وادارند براي معرفي كارمند تازه‌وارد، بار حضور خاص بدهد و اين كار برخلاف نزاكت است كه امپراطور يك دولت را براي معرفي مثلا يك وابسته به زحمت بيندازند و يا اينكه فاصله زيادي بين اعلام ورود اين كارمند و معرفي او برئيس دولت كه عادتا نبايد زياد بطول انجامد ايجاد كنند كه اين هم از طرف دولت متوقف‌فيها خلاف نزاكت خواهد شد. اين است كه براي احتراز از هر دو مشكل، در اعلام ورود كارمند دست
ص: 116
نگاه ميدارند تا موقعي كه پذيرائي رسمي در پيش باشد و چون معمولا اين پذيرائي‌ها در عيد سال و اول ژانويه ناگزير اتفاق ميافتاد، من در اين هشت نه ماهه بدون اينكه حاجتي بآفتابي شدن «1» داشته باشم، در تاريكي روشنائي را مي‌پائيدم «2» و خود را براي رسيدن موقع كار حاضر ميكردم.
بالاخره ماه دسامبر رسيد، اعلام ورود من بوزارت امور خارجه ارسال شد، در آن سال بجهت اختلال داخله كشور، در اول ژانويه پذيرائي رسمي بعمل نيامد. در عوض، روز ششم ژانويه كه عيد نيمه مذهبي و نيمه دولتي و تشريفاتي از جنبه مذهبي براي مراسم عيد در كار و عيد گرفتن ناگزير بود، هيئت سفراي خارجه را هم در آنروز دعوت كردند.
در ضمن دعوتنامه سفارت ما، نامه‌اي هم بود كه معرفي شدن مرا بامپراطور و امپراطريسها، مادر و زن امپراطور، در اين روز اعلام ميداشت.
در ساعت مقرر، كالسكه سفارتي، هيئت سفارت را بدربار برد. دربار در عمارت بسيار بزرگ باشكوهي در كنار رود عظيمي كه از يكطرف شهر ميگذرد واقع بود و تالار عمومي اين قصر باين رود نگاه ميكرد. در سمت راست اينرود عظيم، مقابل قصر امپراطوري، قلعه محكمي كه يكي از مراكز نظامي پايتخت است پيدا بود. اين تالار گنجايش هزار الي هزار و پانصد نفر داشت كه بآزادي در آن گردش كنند، دعوت‌شدگان هم از غريب و بومي بهمين اندازه بودند.
وارد تالار شديم، وزير مختار ما كه مرد بسيار خوبي بود بهركس صلاح ميدانست مرا معرفي ميكرد، بطوريكه در ظرف چند دقيقه همراهي با ايشان، باندازه لزوم آشنا پيدا كردم كه اگر از ايشان جدا شوم، بي‌هم‌صحبت و غريب نمانم و چون ميدانستم كه دنبال هم افتادن اعضاي يك سفارت، آنهم با كلاهي كه آنوقت با لباس رسمي ما توأم و از دور فرياد ميزد كه كارمندان كدام سفارتيم شيك نيست، من هم مثل ساير رفقا، وزير مختار را تنها گذاشته ميان جمعيت افتادم. از قضا بيكي از آشنايان تازه خود كه بوسيله وزير- مختار با هم آشنا شده بوديم برخورده، چندي هم با او بودم، او هم از معرفي من باشخاص كوتاه نميامد. براي اينكه باصطلاح چسنبده نباشم، در موقعيكه اين رفيق تازه با يكي از آشنايان خود صحبت ميكرد، با خداحافظي موقتي او را رها كرده بشخص ديگر برخوردم البته اينها اكثر از كارمندان سفراي خارجه و تك‌تك از بوميها بودند.
همينطور گردش ميكردم و گاهي بيكي از رفقاي سفارت خودمان هم برميخوردم كه همين برخوردم نيز مستلزم پيدا شدن آشنايان تازه بود. خلاصه اينكه عظمت مجلس مرا مرعوب نكرد و كار خود را در اين قسمت بخوبي انجام كردم.
______________________________
(1)- آفتابي شدن كنايه از خود را بمرآ و منظر گذاشتن و عكس آن دور دور گشتن و از نشاندادن خود احتراز كردن است.
(2)- در تاريكي بودن و روشنائي را پائيدن (تحت نظر داشتن)، كنايه از مراقبت در كار است بدون اينكه خود را ظاهر كنند يا آفتابي شوند.
ص: 117
تشريفات مذهبي چون بهيئت سفراي خارجي مربوط نبود، بدون حضور نمايندگان سياسي، با طول و تفصيل زياد، روي يخهاي رود بعمل آمد. همينكه تشريفات خاتمه يافت و بومي‌هائيكه در تشريفات حاضر بودند مراجعت كردند و صفوف و ساقه تشريفاتي، مثل موقع رفتن، از يك سمت اين تالار عبور كرده و از در ديگر خارج شد، پيشخدمت‌ها و مأمورين تشريفات درباري ميان جماعت افتاده، براي خوردن نهار همگي را بتالار ديگري هدايت كردند.
قسمتي از اين تالار مخصوص نمايندگان سياسي بود. ميزهاي گردي گذاشته بودند كه هريك گنجايش ده دوازده نفر داشت كه بدون تعيين محل و رعايت مقام، بايد برادرانه دور هم بنشينند و نهار بخورند. ميزگرد هم براي همين منظور بود كه بالا و پائيني نداشته باشد.
وقتي كه ما را براي نهار دعوت كردند، من با كاردار سفارت نروژ مشغول صحبت بودم، با هم سر ميز رفتيم و پهلوي هم نشستيم، در سر ميز ما يكي دو نفر وزير مختار هم بودند.
حاجت بذكر نيست كه نهار خيلي مفصل و بسيار عالي و بگمازي بود. اول چيزي كه توجه مرا جلب كرد، منوي نهار بود كه بسيار زيبا ساخته شده بود. من در كتاب خود خوانده بودم كه منوي غذا را براي يادگار برميدارند، فورا بفكر افتادم كه اين كارت را كجا جا بدهم؟ لباس رسمي من با تكمه و قزنقفلي و كمربند و شمشير كه جيب ندارد.
اگرچه در آنروزها لباس رسمي ما با كلاه و ممكن بود مثلا كارت را مثل قاصدهاي قديم توي كلاه گذاشت، ولي كارت مقوائي نسبة بزرگ چيزي نبود كه براحتي در سقف كلاه جايگير شده و در تركيب نصب كلاه بسر تغييري حاصل نكند. با اندك غفلت، حالت فنري مقوا، كلاه را مثل توپ فوتبال ميان جمعيت پرتاب مينمود. از اين گذشته، همين عمل جاي دادن كارت در ميان كلاه، در حضور جماعت، موجب لبخند و پچ‌پچ حضار شده و يك حكايت پرآب‌وتاب زياد بر حكايت‌هائيكه از مأمورين ايران معروف است ميافزود.
كارت را هم كه نميتوان در دست گرفت و تمام مدت بعد از نهار، مخصوصا حين شرفيابي بحضور امپراطور و امپراطريس‌ها در دست داشت كه مثلا رئيس تشريفات با عصاي سر عاج و نوار آبي خود جلو بيايد يا بيك نفر تشريفاتچي امر بدهد كه اين كارت را از دست اين آقا بگيريد. پس چه بايد كرد؟ چطور است از برداشتن اين كارت صرفنظر كنم؟ خير! هرگز! زيرا لا محاله رفيق نروژي كه پهلوي من نشسته است، پيش خود فكر خواهد كرد كه اين آقا كجا بار آمده است كه چيز باين قشنگي و ظريفي را كه براي او اينطور زيبا ترتيب داده‌اند، برنميدارد؟ مشرق زميني را چه باين سليقه‌ها و آداب‌دانيها؟ جان بجانشان كنند با ماها فرق دارند، دوست داشتن چيزهاي زيبا منحصر بماست، اينها كجا و اين عشقها كجا؟
نگاهي برفيق‌ها انداختم ببينم لباس آنها چطور است تا هر كاري كه آنها مي‌كنند منهم
ص: 118
بكنم. از قضا لباس رسمي آنهائيكه سر سفره با من نشسته بودند، اگرچه مثل لباس رسمي امروز ما دامن نداشت، ولي همگي لباس يخه برگردان مليله‌دوزي بود و براي آنها هيچ مشكلي نبود كه كارت را در جيب بغل خود جاي دهند. فقط در اين ميانه وابسته نظامي دولت ترك را ملاحظه كردم كه لباسش از حيث كمربند و تكمه مثل لباس من است، ولي لباس نظامي او هم ناگزير جيب پهلوئي دارد. نظري بكارت انداختم، ديدم خوشبختانه كارت بزرگتر از آنست كه در جيب پهلوئي جاي بگيرد، ولي شايد جيب او گشادتر از اندازه معمولي باشد. چطور است در جيب پشت لباس رسمي اين كارت را جاي داده، جانم را خلاص كنم؟ وراندازي از كارت كرده ديدم اين هم نشدني است زيرا بر فرض اينكه جيب گنجايش آنرا داشته باشد، از در جيب تو نميرود و درهرحال پشت لباس را از تركيب خارج ميكند. اين جيب مال دستكش است، حتي دستمال هم بايد ميان سردست آهاري گذاشته شود نه در جيب پشت كه لباس قلمبه و بدنما شود. پس چاره منحصربفرد همين است كه متوجه رفيق ترك شوم، هرچه او كرد منهم بكنم.
اينرا هم بگويم با اينكه حواسم باين افكار متوجه بود، از صحبت كردن با دو نفر رفيق چپ و راست خود كوتاه نميامدم و خود را متفكر نشان نميدادم و حتي اين رسم را كه بعد از تمام شدن هر غذا بايد نظري بمنو انداخت نيز ترك نميكردم. برداشتن منو و نگاه كردن باسامي غذاها براي اين است كه اگر اشتهاي كسي بقدري نباشد كه از تمام هشت نه غذائي كه در اين قبيل بگمازها ميدهند بحد كافي بخورد، اشتهاي خود را براي غذا- هائي كه بيشتر راغب آن است نگاهدارد و از غذاهائيكه چندان به آن رغبت ندارد كمتر بردارد كه ادب سفره از هر حيث رعايت شده باشد.
اعتراف ميكنم كه من هنوز آنقدرها با اسم غذاهاي اروپائي آشنا نبودم كه اين كار را براي انجام خواهش شكم خود بكنم، ولي چون باز در كتاب خود خوانده بودم كه ادب سفره اقتضا دارد كه از هر غذا ولو كم هم باشد بايد برداشت و نبايد بواسطه رد كردن غذا سليقه صاحب غذا را عملا انكار كرد، اگرچه در اين مجلس ميزبان سر سفره نيست ولي بايد ادب سفره را درهرحال رعايت نمود. اين بود كه من هم مثل سايرين، بعد از ختم هر دوره و عوض شدن بشقاب و ساير لوازم غذاخوري، منو را برداشته نظري بآن ميافكندم و ضمنا اسامي غذاها را با ذائقه خود ميسنجيدم كه لا محاله براي دفعه بعد، كاري را كه امروز براي همرنگي با جماعت ميكنم، از روي اجتهاد باشد نه تقليد.
با اينهمه، از توجه برفيق ترك هم خودداري نميكردم. مخصوصا وقتي كه مؤمن مثل سايرين منو را برميداشت كه علي الرسم نگاهي بآن كرده و سر جايش بگذارد، كاملا مراقب بودم كه مبادا اين آقا هم كه از حيث قاعده‌داني چندان از ما جلوتر نيست، كيفش بگيرد و قبل از موقع، منو را در جائيكه البته قبلا براي آن فكر كرده است جاي دهد.
البته اين فكر هم براي من ميامد كه شايد ايشان علاقه‌اي ببرداشتن منو نداشته باشند و تمام اين توجهات من بي‌نتيجه بماند.
نهار هر قدر مفصل بود، مثل همه چيز بالاخره آخري داشت و بسر رسيد. سايرين
ص: 119
دستها و لبهاي خود را با ظرف آبي كه جلو هريك گذاشتند پاك كردند. در اين وقت سبيل هاي آلاكايزر كه با فر نيم گرم سر بالا ساخته و پرداخته ميشد، مد بود. پاك كردن سبيل‌ها، مخصوصا بطوريكه از هم نپاشد و پيچ نازكي كه تا سرخي لب بآن داده‌اند برهم نخورد، وقت لازم داشت. اين كار هم انجام و موقع برداشتن كارتها شد. آنها كه لباس يخه‌دار بي‌كمربند داشتند، در كمال سهولت كار خود را كردند ولي رفيق هم‌كيش ما، نميدانم بواسطه خوردن فندق و پسته يا جهت ديگر، عقب‌تر از همه كار تميز كردن لب و دهن را انجام داد. منهم كه زودتر از او شروع بتعمير كردن لب و دهن كرده بودم، همينكه متوجه بيمطالعگي خود در اين عجله شدم، تا توانستم، در تاب دادن و خشك كردن سبيل، وقت خود را تلف كردم تا كار او تمام شد. ولي چشمم بدست او و كارت منو است تا آخر الامر موقع رسيد. رفيق هم‌كيش منو را برداشت و از طول ميان انگشت نر و ميان خود جاي داد و انحنائي در آن ايجاد كرد و ميان سردست آهاري دست چپ خود سرداد. كارت مقوائي نه آنقدر كلفت بود كه از اين عمل بشكند و نه آنقدر بيجان بود كه بتوان فكر كرد از ميان سردست بيرون خواهد پريد. عمل، ساده‌تر از آن بود كه اشتباهي در آن راه يابد يا عدم تمرين موجب ناتواني اجراي آن گردد. منهم مثل اينكه هزار بار اينكار را كرده‌ام وزير چاق دارم، كار خود را انجام داده و با سايرين از سر سفره برخاستم.
معلوم است اگر من هم در هوش مثل بهمنيار شاگرد بو علي سينا بودم، بايد اين راه‌حل ساده را خودم فكر كرده باشم. بهمنيار طفل شش هفت ساله كه بدكان نانوائي براي بردن آتش رفته بود، وقتي كه نانوا بيل آتش را جلو او برده فرياد كرد: «بچه‌جان بي‌ظرف پي آتش آمده‌اي؟» با اينكه وقت زيادي براي فكر كردن نداشت، فورا راه‌حل را پيدا و دو دست خود را بهم متصل و زير خاكستر كرده، مقداري خاكستر در كف دو دست گرفته، جلو بيل آتش برده، گفت: «استاد نانوا! اين ظرف» البته همه‌كس بهمنيار نميشود كه بواسطه همين هوشياريش شيخ الرئيس كه در دكان حاضر بوده است، او را بشاگردي بپذيرد و يكي از حكماء بشود. ولي بواسطه اينكه راه‌حل را پيدا كرده بودم و خودپسندي جواني هم در كار بود، چون توانسته بودم خود را از مخمصه خلاص كنم، چندان از هوش خود ناراضي نبودم.
در معرفي بامپراطور و امپراطريس‌ها چون قبلا در جزئيات آن و طرز سؤال و جواب، اگر اتفاق بيفتد، تحقيقات و تمرين كامل فكري كرده بودم، مشكلي پيش نيامد و بطور عادي گذشت. حتي جواب دو سه جمله‌اي كه امپراطريس مادر، بعد از معرفي، از من سؤال كرد، خوب و رسا دادم.
دو سال بعد كه باران ديده‌تر شده بودم، در دربار دولت ديگري بمعيت سفارت كبراي فوق العاده مأموريت داشتم. رئيس عالي دولت، شام رسمي بافتخار جناب سفير كبير ايران و همراهانش داد. تناسب اقتضا داشت كه از بوميها كساني كه با ايران سروكاري داشته‌اند.
نيز در اين شام دعوت شوند. بنابراين وزير مختار اين دولت در طهران كه در اينوقت بمرخصي بوطن خود آمده بود نيز دعوت شده بود. در سر ميز شام جناب وزير مختار بالا
ص: 120
دست من نشسته، منوي غذا هم علي الرسم جلو همه گذاشته شده بود. در يكي از چند مرتبه‌اي كه منو را برداشتم كه بآن نظر بيندازم، براي خوش‌آمد آقاي وزير مختار يا براي خودنمائي و اظهار سليقه و تظاهر در زيبائي دوستي از قشنگي كارت كه واقعا قشنگ هم بود، تحسين كردم. جناب وزير مختار فرمودند بلي خيلي زيباست من هم بسيار مايلم اين چيز زيبا را بيادگار بردارم، ولي نميدانم آنرا كجا جا دهم؟ ديدم آقاي وزير مختار گرفتار لباس رسمي مثل لباس رسمي من است. گفتم آقاي وزير مختار! كار خيلي ساده است و فورا كارت را برداشته، در ميان سردست دست چپ خود سردادم. از سادگي موضوع كه هيچ فكر لازم نداشت خنديد و بي‌اختيار گفت آه كه من چقدر حيوان هستم! كار باين سادگي را نتوانسته‌ام فكر كنم. ولي من هم از اين اعتراف آخري ايشان بي‌نصيب نماندم زيرا من هم لا محاله در دو سال قبل، مثل امروز ايشان، براي موضوع باين سادگي نتوانسته بودم فكري بكنم. انتهي.

يك واقعه عجيب‌

اين مقاله چون ميخواستم بي‌امضاء باشد، از حيث وقايع قدري مختصر است كه بايد در اينجا توضيحاتي در اطراف آن بدهم. البته رفيق خوش‌اخلاق عزيز را شناختيد كه جناب آقاي اسد بهادر است. وزير مختار مشير الملك حسن پيرنياست. اختلال داخلي كشور، انقلاب داخلي روسيه است كه حتي در همين روز جشن هم انقلاب‌طلب‌ها نتوانسته بودند بيكار بنشينند. امپراطور با وليعهد شش هفت ماهه كه در كالسكه دستي نشانده بودند و سران لشكري و كشوري از كنار تالار گذشته و برود نوا رفتند كه آب رود را در ميان يخ زمستاني «خاج‌شويان» و تقديس كنند. علي الرسم، در موقع تشريفات عيد كه با حضور اسقف‌ها بعمل ميآمد، بايد شليك توپ هم در كار باشد. البته توجه دارند كه تشريفات در كلاه فرنگي چوبي كه روي يخ‌هاي رود نوا زده شده بود، بعمل ميآمد و از قلعه نظامي طرف راست رود، شليك مي‌شد. توپچي‌ها يكي از توپها را پر از ساچمه و پاره‌آهن كرده، رو باين كلاه فرنگي درست قراول رفته بودند. يك چهارپاره بيكنفر پاسبان اصابت كرده او را كشت و چندين ساچمه بديوارهاي كلاه فرنگي چوبي امپراتوري خورده، آنرا سوراخ سوراخ كرده و در اطراف او و وليعهدش ريخته بود. حتي تالاري كه ما در آن بوديم نيز از اين عطيه انقلاب- طلب‌ها بي‌نصيب نمانده و يك چهارپاره از شيشه داخل تالار گشته و بتخته فرش زمين فرورفته منتهي بكسي نخورده و جز شكستن جام كوچك شيشه، كار قابل ذكري صورت نداده بود.
بواسطه همين پيشامد، در آن روز، شرفيابي عمومي مدعوين صورت نگرفت. دائره ديپلوماتيكي كه نمايندگان سياسي علم الرسم دائره تشكيل ميدادند و امپراطور و امپراطريسها با تشريفات خاصي بر آنها وارد شده و دوره افتاده از يكي‌يكي تفقد ميكردند، نيز تشكيل نشد. فقط امپراطور و امپراطريسها در اطاقي ايستادند و تنها سفرا يكي‌يكي بحضور رفته و تبريك گفتند و آنها كه عضوي همراه داشتند كه بايد معرفي شود، او را هم همراه بردند.
ص: 121
سفير ما هم وقتي نوبتش رسيد با من وارد تالار شده، بعد از تبريك، معرفي منهم بعمل آمد. امپراطور با من دست داد و امپراطريس جوان، بقدري افسرده بود كه در مقابل معرفي من جز لبخندهاي مصنوعي چيز ديگري نتوانست بظهور رساند. وقتي كه من تعظيم كرده خواستم مرخص شوم، دست خود را بلند كرد كه من هم علي الرسم خم شده، دست او را گرفته بوسيدم.
درجه و اندازه اهميت حوادث عالم با مواقعي كه در آن اتفاق ميافتند، رابطه خاصي دارد. البته امروز كه خانواده رمانف از بين رفته و امپراطور و امپراطريس و دخترها و پسر و وليعهد او را بالشويكها در توبولسك گلوله پيچ كرده و جنازه آن‌ها را سوزانده و استخوان‌هاي آنها را با جوهر گوگرد نابود كرده‌اند، حادثه روز 6 يا نوار 1905 خيلي جزئي بنظر ميآيد. ولي در آن روز اين واقعه يكي از بزرگ‌ترين حوادثي بود كه براي امپراطوري روسيه پيش آمده بود. در موقع جشن خاج‌شويان، بتوپ بستن مقر امپراطوري، آنهم از قلعه نظامي كه افراد آن جانبازي در راه امپراطور و خانواده او را قسم خورده‌اند كار كوچكي بنظر نميآمد. از همين واقعه ممكن بود وقايع آينده را پيش‌بيني كرد.
يكي از خصائص سلطنت استبدادي اينست كه كمتر اتفاق ميافتد كه در قضاياي مهم، مردم از ريشه و حقيقت امر خبردار شوند زيرا مصلحت حكومت در پنهان داشتن حقايق است. اين قضيه، البته در روزنامه‌ها منعكس نشد. با اينكه همه مردم پطرزبورغ از حادثه خبر داشتند، در مجالس و محافل چيزي از آن گفته نميشد. بعد از چندي باز هم همانطور محرمانه، مردم بهم ميگفتند كه بعد از تحقيق معلوم شد اشتباها فشنگ چهار پاره‌دار لاي فشنگهاي سلامي افتاده بوده و كسي مقصر نيست. ولي باطن امر البته غير از اين بود و شايد عده زيادي از رؤساء و افراد نظامي فداي اين حادثه شده و همچنين عده زيادي از افراد غيرنظامي، بجرم دوستي با نظامي‌هاي مربوط، در اين امر جان سپرده باشند.

طرز شرفيابي نمايندگان سياسي در دربار روسيه‌

در سال‌هاي قبل، دعوتهاي رسمي از نمايندگان سياسي خارجه خيلي بعمل ميآمده ولي در اين سال بواسطه جنگ و حوادث داخلي، جز همين يكدفعه كه آنرا هم انقلاب‌طلب‌ها نگذاشتند بي‌حادثه بگذرد، دعوت ديگري بعمل نيامد. حتي در سال‌هاي بعد هم، با وجود اينكه جنگ تمام شده بود، چون دنباله انقلاب امتداد داشت فقط در روزهاي اول ژانويه در قصر تسارس‌كوي‌سلو كه در آنجا همه‌گونه پيش‌بيني در حفاظت خانواده امپراطوري ميشد، هيئت نمايندگان شرفياب مي‌شدند و دائره‌وار در تالار بزرگي، هريك برحسب تاريخ ورود رئيس هيئت، گرد هم جمع مي‌آمدند و در يك گوشه تالار خانم‌ها و در گوشه ديگر رجال درباري و بزرگان كشور ميايستادند. طرفين دري كه بايد خانواده سلطنت از آن در وارد تالار شوند، دو نفر سياه، با لباس و عمامه سفيد عربي، هريك نيزه‌اي در دست داشته، ايستاده بودند. كنت هندريكف «1» رئيس تشريفات درباري
______________________________
(1)-Hendrikof
ص: 122
عصاي نوار آبي خود را در دست داشته و رئيس و كارمندان هر سفارت را بجاي خود هدايت ميكرد.
درب ورود كه باز ميشد، امپراطور در وسط و مادرش سمت راست و زنش سمت چپ بازو ببازوي يكديگر داده وارد تالار ميشدند. سرهاي تاجور، مختصري فرود ميآمد و نمايندگان سياسي تعظيم ميكردند. امپراطور بهمان حال با امپراطريسها قدري جلو ميآمد، بازوي خود را از بازوي خانمها جدا كرده، خود تنها بجانب راست دهنه دائره نمايندگان سياسي كه جاي مقدم السفراء بود، متوجه ميشد. تمام افراد هيئت آن سفارت مجددا تعظيم ميكردند.
رئيس هيئت كه البته سفير كبير بود، تبريكات رئيس دولت و تبريكات خود را با جمله- هائي مبني بر درخواست خير و سعادت براي خانواده امپراطوري و ملت روسيه اظهار و امپراطور هم جوابي مبني بر تشكر ميداد. اگر عضو تازه‌واردي بود كه قبلا معرفي او پيش‌بيني شده بود، توسط سفير كبير معرفي ميشد. گاهي امپراطور با تمام اعضاي يك سفارت دست ميداد و بسفارت ديگر ميگذشت. در اينموقع كه امپراطور با مقدم السفراء مشغول صحبت بود، دو نفر از رجال درجه اول درباري از محل خود جدا شده، هريك نزد يكي از امپراطريسها ايستاده، فرمايشات آنها را ميشنيدند و آنها را مشغول ميداشتند. همينكه امپراطور از سفارت مقدم بدومي ميگذشت، امپراطريس مادر سروقت اين سفارت ميآمد. امپراطور كه بسومي ميرسيد مادرش بدومي ميگذشت و امپراطريس زن باولي ميپرداخت. دوره كه تمام ميشد، البته اول امپراطور از كار خود فارغ ميشد، در اينوقت يكي از خانمهاي درباري نزديك او آمده و صحبت ميداشت تا امپراطريسها مادر و زن هم كار خود را انجام بدهند. آنوقت مثل موقع ورود، امپراطور بازو ببازوي مادر و زنش داده، سري فرود ميآوردند و نمايندگان سياسي در جواب تعظيم ميكردند.
در باز ميشد، خانواده امپراطوري با همان وضع از در خارج ميشدند و در، پشت سر آنها بسته ميشد. دائره برهم ميخورد، سيني‌هاي چاي با نان شيريني از در ديگر تالار ميآمد كه خستگي يكي دو ساعت ايستادن با حالت خبردار و لباس سنگين رسمي را، اگر نه از جوانها، لا محاله از رؤساي هيئت‌هاي نمايندگان كه اكثر كمتر از پنجاه و شصت سال نداشتند رفع كند.
در اين وقت حسني پاشا سفير كبير تركيه مقدم السفراء و قريب چهارده پانزده سال بود كه بسمت سفارت كبري در دربار روسيه مانده و مقدم السفرائي را احتكار كرده بود.
اقامت امپراطور بعد از حادثه كلاه فرنگي، در قصر زمستاني موقوف شد و جشن خاج‌شويان هم ديگر بعمل نيامد. امپراطور تابستانها در پطرهوف و زمستانها در تسارس- كوي‌سلو اقامت ميكرد. اين دو محل، با كمال دقت در هويت افسران و افراد، بتوسط وفادارترين و مطمئن‌ترين دسته‌هاي قشون محافظت ميشد كه دست انقلاب‌طلبها بمقر امپراطوري نرسد و حادثه كلاه فرنگي نظير پيدا نكند.
ص: 123
امپراطريس مادر امپراطور، دختر كريستيان نهم پادشاه دانمارك بود كه نيكلاي دوم آخرين امپراطور روسيه با ويلهلم امپراطور آلمان و ژرژ وليعهد انگليس باوجود اختلافات و دشمنيهاي دولتي و ملتي اين سه ملت با هم پسرخاله بودند. اما امپراطريس زن امپراطور، دختر پادشاه هس «1» يكي از سي و شش دولت جزء امپراطوري آلمان بود.
اين خانمها هم مثل امپراطور، زبانهاي انگليسي و فرانسه و آلماني و روسي را خوب حرف ميزدند.
مشير الملك وزير مختار ما، چون روسي را خوب ميدانست، با امپراطور بزبان مادري او حرف ميزد و امپراطور هم بروسي جواب ميگفت. ولي اگر امپراطور ميخواست با يكي از كارمندان سفارت صحبت كند، احتياط كرده بفرانسه صحبت ميداشت. درهرحال اختيار و انتخاب زباني كه بايد امپراطور و امپراطريسها صحبت شود، چون شروع بعرض تبريك از طرف رئيس هيئت‌ها ميشد، با رؤساي هيئت‌ها بود. بهر زباني از اين چهار زبان حرف ميزد، بهمان زبان جواب ميشنيد. من تصور نميكنم سفير كبير انگليس و فرانسه و آلمان، در مواقعي كه مثل اين موقع اختيار با آنها بود، بزبان ديگري جز زبان ملي خود حرف ميزدند و البته نزاكت هم اقتضا نداشت كه اگر سفير انگليس بزبان خود با امپراطور حرف بزند، امپراطور زبان ديگري جواب بگويد.
در اينوقت، در حدود سي چهل سفارتخانه در پطرزبورغ مقيم بود و امپراطوري آلمان سفير كبير داشت. باوجود اين، از طرف دولت‌هاي ساكس و باوي‌ير «2» و چند دولت ديگر جزء آلمان وزير مختار در دربار تسارهاي روسيه مأمور بود. حتي دولت كره هم كه در نتيجه جنگ روس و ژاپن افتاده و سلطنتش از بين رفته بود، در پطرزبورغ سفير داشت. روسها وزير مختار آن دولت را در دربار خود نگاه داشته و حتي مخارج سفارت او را ميپرداختند و تا عهدنامه صلح بين طرفين امضاء نشد و دولت روس رسما ضميمه شدن كره را بژاپن تصديق نكرد، روسها اين خرج بي‌مصرف را هر ماهه ميپرداختند و وزير مختار كره را نگاه داشته بودند.

اجمالي از روابط روسيه با دول معظمه اروپا

ميدانيم دولت روسيه در اينوقت با دولت انگليس و آلمان رقابت داشت، دولت آلمان هم با فرانسه و انگليس و روسيه رقابت مي- كرد، فرانسه بعد از شكست 1871 منتهاي عداوت را با آلمان داشت، ناگزير با دشمنهاي آلمان بايد دوستي كند، باين جهت با روسيه پيمان اتحاد سري بسته بود كه اگر آلمان باو حمله كند، روسها پشتيبان او باشند. آلمان هم با ايتاليا و اطريش اتحاد سه طرفه‌اي داشت كه خود را از حمله روسها و فرانسه‌ها در پناه نگاه بدارد. انگليسها ظاهرا بست‌وبندي با هيچيك از اين دو رشته اتحاد نداشتند، باوجود اين با هر دشمن و دوستي كه براي دول مذكور
______________________________
(1)-Hess
(2)-Baviere
ص: 124
پيدا ميشد، بنرخ روز نان ميخوردند «1» و باطنا ضديت و همراهي با اين دشمن، يا دوست ميكردند. چنانكه در جنگ روس و ژاپن، انگليسها كاملا طرفدار ژاپونيها بوده و تا حديكه كار بجنگ بين روس و انگليس منجر نشود، بژاپونيها كمكهاي مادي و معنوي ميكردند.
فرانسوي‌ها هم در اين جنگ، با روسها، همين معامله را مجري ميداشتند و قريب دو سه هزار ميليون فرانك بروسها قرض داده بودند و در حين جنگ هم دنباله استقراضهاي روسيه از فرانسه ادامه داشت.
گذشته از اين، روس‌ها در دول بالكان هم بواسطه نجات دادن آن‌ها از تحت سلطه دولت عثماني، هواخواهان ديگري در مقابل اطريش و آلمان و ايتاليا براي خود داشتند.
گذشته از اينكه حقشناسي آنها مستلزم هواخواهي از روسيه بود، اسلاو بودن اكثر آن‌ها هم كمك باين هواخواهي ميكرد. بحدي كه گفتگوي ازدواج گراندوشس الگا دختر امپراطور روس براي شاهزاده وليعهد روماني نيز در كار بود كه اگر جنگ‌هاي بين الملل و برهم خوردن سلطنت روسيه و از ميان رفتن موضوع در كار نبود، اين وصلت صورت خارجي پيدا ميكرد.

تشكيلات دولتي روسيه‌

اساس تشكيلات دولت روس در اينوقت، با كمي پس و پيش، همان تشكيلات پطر كبير بود و وزراء را امپراطور تعيين ميكرد. يك شوراي دولتي و يك مجلس سنا هم بود كه عزل و نصب اعضاي آن هم با امپراطور بود. در اينوقت روسيه قوانين و نظامات مرتبي داشت كه رعايت آنها براي عموم محاكم، از صلحيه تا تميز، حتمي بود. قوانين در شوراي دولتي تهيه شده و سناي امپراطوري آنرا تصويب كرده، بموجب دستخط امپراطور كه باوكاز معروف بود، حتمي الاجراء ميگرديد. پس امپراطور همه‌كاره بود ولي درباري‌ها و رجال درجه اول حول‌وحوش او نميگذاشتند كه قوانين و نظامات در كشور مجري گردد و بواسطه نفوذي كه داشتند، هريك بوسيله احكام و اوكازهاي مخصوص امپراطوري، كار را از مجراي طبيعي خود خارج ميكردند. بخصوص در سلطنت نيكلاي دوم، درباري‌ها از نيكمردي و بي‌آزاري او سوءاستفاده كرده و خود و اطرافيانش در كارهاي عمومي حيف و ميل زياد رواميداشتند.
در پاره‌اي از شهرهاي سيبريه محبسهائي ساخته بودند، اين محبسها براي آبادي سيبريه در اين قسمت از مملكت بنا شده بود كه اشخاصيكه بآنجا تبعيد و يا از حبس مرخص ميشوند، آنجا را آباد كنند. ولي درباريها، بهواي نفس و صرفه خود، هركس را مي- خواستند باين محبس و منفاها ميفرستادند. فلان درباري با يكي از بستگان او اگر طمع بمال و ناموس تاجر يا فلاحي ميبست و او تن درنميداد، بوسيله نظميه، براي او دوسيه
______________________________
(1)- نان بنرخ روز خوردن، كنايه از رفتار بمناسبت زمان و محيط كردن و همان كاريست كه انگليسها هميشه در سياست خود بكار مي‌بندند. هروقت مصلحت اقتضا كند به پيمانهاي بسته شده اهميت ميدهند و هروقت اقتضا نكند برخلاف آن رفتار مي‌نمايند. ساير ملل هم هريك بتوانند، بايد با او همين معامله را بنمايند. كلوخ‌انداز را پاداش سنگ است.
ص: 125
تنظيم ميكرد و بدبخت بدون هيچ گناه باين منفا و محبسها تبعيد و زنداني ميگرديد.
درباريها هريك يكي از شعب كارهاي مملكت يا ساده‌تر گفته شود يكي از وزارتخانه‌ها را تحت امر و تيول خود داشتند. وزير و كاركنان مهم اين وزارتخانه را از برآوردگان خود تعيين ميكردند. البته بايد رؤساي اين وزارتخانه دخلهائي براي حامي درباري خود تدارك كنند و خود نيز سهم ببرند. زيردستان آنها هم كه شكارچيان اين قرق بودند، البته بيحق نميماندند.
اين بود كه در اين كشور باوجود حكمفرمائي قانون، بيحسابي و ظلم زياد بافراد ميشد. هر بدبختي كه طرف طمع يكي از افراد اين سلسله ظلم و اعتساف واقع ميگشت، كارش تباه بود.
البته كار ابزار بازرسي در كشور زياد و مفتشين دولتي بسيار بودند و هرچندي يكبار ببازرسي تمام شعب كارهاي يك ولايت مأمور ميشدند. ولي اين بازرسها اگر مردمان متديني هم بودند، از ترس نفوذ درباريها، جرأت اظهار حقيقت را نداشتند. محاكم هم از نفوذ اين آقايان خارج نبوده و بميل آنها حق را باطل و باطل را حق ميكردند.
فقط كسي ميتوانست بدون مزاحمت زندگي كند كه از هيچ حيث، ولو داشتن دختر و خواهر زيبا، طرف توجه واقع نشود يا خودش را بيك وسيله‌اي بيكي از اين قماش رجال و بستگان آنها ببندد و از راه فرستادن هديه و رشوه خود را مصون نگاهدارد والا بايد از چيزيكه طرف توجه آقايان شده است صرفنظر كند يا از هستي ساقط شده راه منفاي سيبريه يا زندان آنجا را بپيمايد.

بدي حال طبقه سوم در روسيه‌

بواسطه همين اوضاع بود كه اين كشور پهناور پرسكنه، باداشتن همه گونه وسائل ترقي و سرمايه سرشار فرانسويان كه بوسيله استقراض در دست دولت بود و هرقدر ميخواست بي‌مضايقه در اختيارش مي‌گذاشتند، فقير و بيسواد زياد داشت. تمول و دانش منحصر بعده كمي از نجبا و ملاكين بوده، عامه مردم از اين دو منبع نيكبختي بي‌نصيب بودند. تمام افسرها و اكثر كاركنان كشوري و باصطلاح روسي چنونيك «1» ها، از نجبا و ملاكين انتخاب ميشدند و رسيدن بمقام نجابت براي طبقات ديگر مستلزم اتفاقات فوق العاده بود. خلاصه اينكه اصول سرمايه‌داري و ملاكي و بكار گرفتن عامه، بنفع سرمايه، در كمال شدت در اين كشور رواج داشت. رعيت از حاصل ملك سهم نداشت، آنچه عمل مياورد بوسيله اداره مباشرت ملك ضبط ميشد و جز مزد روزانه كه اندازه آن بدلخواه مالك تعيين ميگرديد، چيزي از حاصل زحمت خود دستش نمي‌آمد. اين مزد هم بقدري كم و اجناسي كه بايد از اداره مباشرت ارباب بخرد بحدي گران بود كه هيچوقت وفا بسير كردن شكم او نميكرد.
______________________________
(1)- (كارمند كشوري)Tchenovnik
ص: 126
اگرچه بسعي نيكلاي اول، امپراطور اسبق، از مدتي پيش آزادي رعايا اعلام و سكنه دهات در كسب و كار و تغيير محل اقامت آزاد شده بودند و اين خود قدم بزرگي بود كه بجانب بهبودي اوضاع حال رعيت برداشته شده و حال رعيت از فلاكت سابق رو ببهبودي گذاشته بود، ولي اين كار خير در مقابل دوست داشتن مسقط الرأس و علاقه بقبر پدران كه در بشر جبلي است، خيلي مؤثر نبود و اكثريت رعيت، با سادگي مردم روسيه، از اين آزادي استفاده‌اي نكرده و در زير بار ظلم اداره مباشرت اربابان بسرميبردند.
بهمن جهت بود كه در اين كشور خورده‌مالك خيلي كم و تمام مالك به اربابان بيمروت تعلق داشت و آنها هم تا ميتوانستند، از سادگي اين گاوان شيرده خود سوءاستفاده ميكردند.
بخصوص در اين اواخر كه ماشينهاي زراعتي هم احتياج آنها را از نگاهداري عده زياد رعيت بي‌نياز كرده و ماشين جاي بازو را گرفته و عرضه رعيت زياد و تقاضاي مالك كم شده بود. خورده مالكين كه نمي‌توانستند ماشين‌هاي زراعتي داشته باشند، در مقابل ملاك‌هاي بزرگ تاب مقاومت نياورده، املاك خود را بآنها مي‌فروختند.
نتيجه اين ميشد كه خاك اوكراني كه قابل نان دادن تمام اروپا بود، همه زير زراعت ميرفت و زارع و رعيت اين خاك حاصلخيز همه گرسنه بودند و حاصل زحمت آن‌ها تماما بوسيله و بنفع اربابان بخارجه، بخصوص آلمان، بفروش ميرفت و بر تمول اربابان و فقر عمومي ميافزود.
گذشته از رعيتي، كاري كه براي عامه باقي ميماند، كارگري كارخانه‌ها بود. در اين قسمت هم كه اصول بكار افتادن سرمايه و استفاده بي‌تناسب از بازوي كارگر بدرجات ساده‌تر از كارهاي زراعتي است، باز سروكار كارگران اكثر با همان اربابان زراعتي بود. زيرا سايرين سرمايه‌اي كه بتوانند كارخانه راه بيندازند نداشتند و اگر هم تك‌تك بواسطه پاره‌اي پيشامدهاي غيرعادي كسي تمولي پيدا ميكرد و ميتوانست كارخانه‌اي ايجاد كند، تازه يكنفر بر عده اربابان افزوده شده و افراد كارگر از اين پيش‌آمد استفاده‌اي نميبرد.
مستغلات و خانه‌هاي شهرها هم اكثر متعلق بسرمايه‌داران بود و چنانكه در جاي ديگر اشاره كرده‌ام، در روسيه داشتن خانه ملكي رسم نبود و همه مردم اجاره‌نشين بودند. بنابر- اين، آقايان سرمايه‌دار روسيه، دسته ديگري نيز براي افزودن بسرمايه خود داشتند و آن‌ها شهرنشينها بودند كه بايد از عايدي خود ماهيانه مبلغي تسليم آنها بكنند.
فقط كاريكه براي طبقه متوسطه روسيه باقيمانده بود، كسب و تجارت بود و بس.
زيرا نجباي روسيه اين عمل را خلاف حيثيت خود ميدانستند، بحديكه از وصلت با تجار هم خودداري ميكردند و دختر خود را بتاجر، هرقدر هم متمول بود، نميدادند و براي پسران خود از اين صنف زن نميخواستند. علف دم شمشير «1» نجبا و اعيان و درباريان هم
______________________________
(1)- علف دم شمشير كسي بودن، كنايه از بمورد و بيمورد طرف حمله و تاخت‌وتاز او واقع شدنست.
ص: 127
بطوريكه در پيش تشريح شد، اكثر همين تجار بودند كه بواسطه همين تعديات سر آنها از مازو بزرگتر نمي‌شد «1» و بمجرد اينكه از حيث تمول و بسط تجارت طرف توجه ميشدند، گرفتار حيله‌بازيها و پرونده‌سازيهاي اعيان و نجبا و چنونيكها و افسرها ميگشتند.

حمام چيست؟

زني انگليسي كه فرانسه هم ميدانست و در پطرزبورغ بدختر خانم- هاي اعيان، انگليسي درس ميداد، در خانه‌ايكه رادكف راژنف «2» يكي از نجباي درجه اول روسيه، در نزديكي باغ توريد (تاوريچيسكي ساد «3») ساخته و اجاره ميداد، لژمان با اثاثيه پيدا و اجاره كرده بود. من از اين خانم يكي دو اطاق اجاره كرده بودم، از اين خانم هيچوقت حرف اغراق‌آميز نشنيده‌ام، يكي از صبحها كه با هم چاي ميخورديم، ديدم خانم خدمتكار تازه‌اي آورده است، خدمتكار نميتوانست درست سر ميز خدمت كند، از خانم پرسيدم اين خدمتكار را با كدام تله گرفته‌ايد؟
خنديد و گفت اگر ديروزش را ديده بوديد چه ميگفتيد؟ اين تازه از دهات بشهر آمده است، وقتيكه وارد خانه شد، بسيار كثيف بود، پول حمام باو داده گفتم برو حمام، ديدم ميگويد حمام چيست؟ از او پرسيدم در ده كه بودي خودت را كجا ميشستي؟ گفت سالي دو سه بار در كنار نهر اين كار را ميكردم! ميخواهيد شخصي كه حمام را نداند چيست چه از آب بيرون بيايد؟.

يك خانواده در جنگل‌

مرحوم مشير الدوله حسن پيرنيا ميگفت وقتي كه در مسكو درس ميخواندم، تابستان با خانواده‌ايكه نزد آنها منزل داشتم، به ييلاق رفته بوديم. روزي براي گردش از منزل دور افتادم، چون خيلي راه رفته بودم، تشنه شدم. در ميان جنگل كلبه‌اي ديدم، نزديك رفتم، آب خواستم. صاحب كلبه چشمه آبي كه در آن نزديكي بود، بمن نشان داد، ظرفي خواستم كه با آن آب بياشامم، گفت ندارم. پرسيدم خودت با چه آب ميخوري، گفت با دو مشتم. در حيني كه با هم حرف ميزديم، ديدم از درون كلبه بچه پت‌وپاره رنگ پريده‌اي بيرون آمد، دنبال بچه يك سگ و يك گربه و يك ماده خوك هم از كلبه خارج شدند، در صورتيكه كلبه بيش از دو سه ذرع طول و عرض نداشت. اينوضع موجب كنجكاوي من شد، بدرون كلبه نظري افكندم، چيزيكه فقط لباسش ميگفت زن است، در كنج اين كلبه نشسته بود. مجددا بجانب مرد متوجه شده از او پرسيدم اين خانه مال خودت است؟
گفت بلي خودم ساخته‌ام. بيشتر دقت كرده ديدم خاك زمين مرطوب جنگل را بقدر نيم ذرعي كنده و گل ساخته و از آن ديواري بقدر يك ذرع ارتفاع دور آن كشيده، از چوبها و علف‌هاي جنگل روي آنرا پوشانده و باقي خاك را هم بروي بام ريخته است. گفتم زمستان هم همين‌جا ميماني؟ گفت جاي ديگري ندارم بروم. بعد از اين سؤال و جواب، نزديك
______________________________
(1)- سر از مازو بزرگتر نشدن، كنايه از ماندن در يك حال و بيشتر استعمالش در مورد زندگيهاي نابرومند است.
(2)-Radkof Rajnef
(3)-Tovritcheski Sad
ص: 128
چشمه رفته و با جام حضرت آدم، يعني دو مشت خود، رفع عطش كردم. همينكه برگشتم، يكي دو سكه نقره باين مرد دادم، مي‌خواست نگيرد، باصرار باو قبولاندم دعا كرد و گفت شما اهل كجا هستيد؟ گفتم اهل ايران. گفت ايران كجاست؟ گفتم مملكتي است كه تا اينجا هزار ورست فاصله دارد. با تعجب زياد پرسيد آنجا آفتاب و ستاره هست «1»؟ گفتم:
«هرجا بروي آسمان همين رنگ است.» تعجبش زيادتر شده گفت آنجا هم بزبان ما حرف ميزنند؟ گفتم نه، زبان ديگريكه خاص خودشانست دارند. گفت به! من هيچ نميدانستم كه خدا اينقدر آب‌وخاك دارد. از او پرسيدم تو اهل كجائي؟ گفت اهل همين جنگل، من در مدت عمرم از اين جنگل خارج نشده‌ام. گفتم امرت از كجا ميگذرد؟ گفت خودم و زنم سبزي‌ها و قارچ‌هاي جنگلي را ميچينيم، بدكاني كه در همين نزديكي است ميبريم، با نان و خرت‌وپرت مبادله ميكنيم.
دانش و تمول و تمدن اين خانواده و آن خدمتكار را، با دانش و تمول آنروزي رادكف راژنف صاحب همين خانه ما كه يكي از نجباي روسيه و كلانتر شهر پطرزبورغ بوده است، مقايسه كنيم. يكي از پسرهاي اين شخص شبي در شام نيم رسمي بسفارت مدعو بود. از معلومات معموله گذشته، زبان فرانسه و آلماني را هم خيلي خوب و روان حرف ميزد. توانائي مادي اين خانواده هم باندازه‌اي بود كه گذشته از اينكه ضياء و عقار آن را نه آفتاب مساحت ميكرد و نه باد شمال، در شهر پطرزبورغ چندين خانه براي اجاره ساخته و در آن سليقه‌هاي خاصي بكار بسته بود. از جمله اينكه شكل و اسلوب خارجي اين بناهاي عظيم كه هريك شصت هفتاد لژمان داشت، يكي بود و از ظاهر آنها هر بيننده‌اي ميفهميد كه اين خانه را يك شخص بنا كرده و مال يكنفر است.
در روسيه آنروز، مردم يا از طبقه اعيان بودند يا از طبقه بي‌چيز. طبقه متوسط در آن كشور بسيار كم بود، يكدسته اينقدر در زمستان طلا و شراب ميخوردند «2» و در ناز و نعمت زندگي ميكردند كه در تابستان مجبور بودند براي پس دادن خورده‌هاي زمستان، بآب- هاي معدني اروپا بروند و با مخارج زياد مدتي رياضت بكشند تا دوباره خود را براي زندگاني زمستاني و خوردن همان طلا و شراب آماده كنند. قصرهاي اين آقايان در شهرها و حتي در املاك خود، بقدري مجلل و باشكوه و زندگاني آنها بقدري پرعرض و طول و با طول و تفصيل بود كه لردهاي انگليسي و گرافها و فن‌هاي آلماني و اطريشي بگردشان نميرسيدند.
______________________________
(1)- در اينجا اين ضرب المثل بمعني اصلي خود استعمال شده است. معني كنايه‌اي آن‌كه اكثر در محاورات مياورند، عبارت از بي‌تغيير بودن وضعي است كه كسي از آن راضي نبوده و ميخواهند كاري كنند كه وضعش بهتر شود و براي فهماندن بي‌نتيجه بودن اقداماتش باو ميگويند، بهركجا بروي آسمان همين رنگ است.
گليم بخت كسي را كه بافتند سياه‌بآب كوثر و زمزم سفيد نتوان كرد
(2)- خوردن طلا كنايه از صرف كردن غذاي گران قيمت و اين كنايه از زبان فرانسه اتخاذ شده است و الا طلا خوردني نيست.
ص: 129
آقازادگان اين دسته، در پطرزبورغ و ساير شهرها در بهترين مدرسه‌ها تحصيل ميكردند.
دسته ديگر، تمدن و معلومات و دارائيشان بيش‌وكم نظير رفيق جنگلي پيرنيا بود كه نميدانستند در اين دنيا جاي ديگري هم جز جنگل و دكاني كه بآن سروكار دارند وجود دارد.
بعقيده من، رواج كمونيسم در روسيه نتيجه همين اختلاف زياد و نبودن طبقه متوسط در آن كشور بوده است. بالشويك‌ها جز با اعيان و ملاكين و كارخانه‌دارها كه كاركنان دولت هم جزو آنها بودند، سروكار نداشتند. بعد از آنكه توانستند اين طبقه را از بين ببرند، مشكلي براي ترويج عقيده و مسلك آن‌ها در بين نبود. زيرا طرز كمونيسم را هر قدر هم غيرقابل تحمل فرض كنيم، بدتر از زندگاني قبل كارگر و رعيت روس در تحت رژيم تساري نبود، در صورتيكه طرز كمونيسم آينده‌هاي بهتري را هم بمردم وعده ميداد.

روزه‌داري من در پطرزبورغ‌

ماه رمضان رسيد، من كه تمام نمازهاي خود را مرتبا ميخواندم، نميتوانستم روزه را نديده بگيرم، آنهم روزه‌اي كه بيش از هشت نه ساعت نيست. زيرا ماه رمضان در زمستان است و در اين فصل اگرچه بواسطه ابر دائم ما هيچ آفتاب نمي‌بينيم، ولي از آنوقتي كه آفتاب بايد بيرون بيايد تا غروب بيش از شش ساعت نيست؛ بين طلوعين هم دو ساعت و نيم است. من در منزلم ترتيب غذاي سحري داده‌ام كه با شام خانم صاحبخانه پخته و قابلمه ميشود و ساعت هفت بعد از نصف شب بيدار ميشوم، سحر ميخورم، نماز صبح را اداء مي‌خوانم، مجددا مي‌خوابم، ساعت يك مثل معمول بسفارت ميايم، سه ساعت بعد از ظهر و در اواخر ماه در حدود ساعت چهار افطار ميكنم، چاي و ناني مي‌خورم، براي ساعت هفت در شام با ساير رفقا شركت مينمايم.
در حقيقت غذاي من دوازده ساعت بدوازده ساعت و چاي و افطار هم مثل صبحانه غير ماه رمضان است.
دعا خواني ماه رمضان كه بآن معتاد بودم، منحصر بشبهاي احياء شده است كه در اين سه شب نه به پرتخمگي سالهاي قبل، ولي درهرحال نماز و دعا و قرآن سر گرفتن در كار است.
كتاب دعاي من منهاج العارفين است. آقاي ميرزا محمد علي خان مستوفي فارس، در موقعيكه براي وداع اين مسافرت خدمت ايشان رسيده و از گمشدن منهاج العارفين خود شكوه كردم، يك نسخه از اين كتاب را بمن دادند: قرآن هم همراه دارم، از اين حيث پيش‌بيني‌هاي لازم را بعمل آورده‌ام. كتاب ذكر مصيبت براي ايام عاشورا همراه نياورده‌ام و نداشتم، روزي ابو الحسن خان اعتصام الممالك كتابهاي خود را زيرورو ميكرد، كتابي بزبان عربي بمن داد كه باو بگويم چه كتابي است. ديدم لهوف سيد بن طاووس است. باو گفتم اين كتاب را كه در نزد شما كالمصحف في بيت الزنديق و بعلت عربي نداني بيكاره است از كجا بدست آورده‌ايد؟ گفت نميدانم شايد از كتاب‌هاي پدرم باشد. درهرحال من هميشه اين كتاب را از ايشان امانت گرفته از روزهاي هفتم و هشتم محرم شروع بخواندن آن ميكردم و شب و روز عاشورا، وقعه طف را با حضور قلب مي‌خواندم و عزاداري مي‌كردم.
ص: 130
براي اعمال اين روز هم كتاب منهاج العارفين حاضر بود و در اين پنج سال و نيم اقامت من در اروپا كار عبادت من به همين قرار بود.
در سفارت كيفي داشتم كه در آن سجاده و جانمازي و مهر و كيسه خاك تيمم و هر گوشه سفارت براي من مسجد بود و اگر در وضو گرفتن بعسر وحرج برميخوردم، با تيمم نماز ميخواندم. در منزل هم يك همچو لوازم نمازي داشتم. در زمستان با عادت بيداري ما تا دو ساعت بعد از نصف شب، نماز صبح هميشه قضا ميشد. ولي در تابستان چون روزها بلند بود، بعد از غروب تا طلوع آفتاب حالت بين الطلوعين ادامه داشت و بعد از نصف شب در حقيقت فجر دميده بود و من ميتوانستم نماز صبح را بلافاصله بعد از نصف شب بطور اداء بخوانم. بنابراين شش هفت ماه سال هم نمازهاي صبحم اداء بود ولي نمازهاي صبح را در زمستانها كه قضا ميشد، بعد از بيدار شدن با نيت قضا ميخواندم.

وظايف بعد از معرفي رسمي‌

بعد از معرفي رسمي بامپراطور، وارد ديدوبازديدهاي رسمي شده دويست سيصد تا كارت براي تمام نمايندگان سياسي و كارمندان سفارتخانه‌ها گذاشتم. يعني كارتها را بيك پيشخدمت داده، در هر سفارتخانه‌اي ميرسيد، بتعداد رئيس و اعضاء، كارت گوشه شكسته تحويل دربان ميداد.
يكي دو روز بعد سر كارت‌هاي جواب باز شد. از اين وقت ببعد، كارت‌هائي كه اوقات پذيرائي خانم‌هاي سفرا را معين ميكرد و علي الرسم براي تمام مأمورين سياسي مي‌فرستادند، براي من هم مثل سايرين ميآمد. ولي رفتن باين دعوتها البته اجباري نيست و اگر كسي مايل نباشد، ميتواند باين ملاقاتها اصلا حاضر نشود يا ميان آنها بسليقه خود انتخاباتي بكند.
كثرت كارهاي سفارتي، بخصوص راپورتهاي مربوط بجنگ روس و ژاپن، مجال نميدهد كه من خيلي از اين دعوت‌ها استفاده كنم. جز چند سفارتخانه مانند تركيه و آلمان و غيره، بباقي اين دعوتها، چون اختياري است، نميروم و گاهي هم اتفاق ميافتد كه فراك پوشيده بايد يك راپورت ديگر هم تدارك بشود و چاره‌اي هم ندارد. با فراك پشت ميز مي‌نشينم، اين راپورت را هم تمام مي‌كنم. مشير الملك هم از اينطور كار كردن من خيلي راضي است.
حالا ديگر در مهماني‌هاي سفارتخانه خودمان هم حاضر ميشوم و بين مدعوين بومي هم رفقائي كه بتوانم با آنها بطور تساوي رفاقت كنم، انتخاب مي‌نمايم.

فوت ميرزا عليرضا در تهران‌

از طهران برادرم نوشته بود آقا ميرزا عليرضا برادرزاده‌ام فوت كرده است. از اينواقعه خيلي متأثر شدم، چهل و چند سال بيش نداشت.
اگر ميماند، مسلما با هوش سرشاري كه در او بود، يكي از مبرزين طائفه ميشد. دريغا! كه اجل مهلتش نداد. در اينوقت هم اگرچه حاجي ميرزا محمد و مستشار الملك و آقاي غلامعلي مستوفي سردار منظم
ص: 131
و ميرزا محمد علي خان در خانواده از او بزرگتر بودند، باوجود اين از هيچيك از آنها كم نميامد و تمام خانواده بنظر احترام در او مينگريستند. مردي خوش‌عقيده و متدين، ولي در علوم مذهبي و عربيت بدرجه برادرش ميرزا محمد علي خان و برادرم آقا ميرزا رضا نبود. درهرحال خيلي حيف شد؛ از او چهار دختر و يك پسر، آقاي محمود دره، باقي است. پسرش چهار پنج سال بيشتر ندارد.
كار استيفاي خزانه و ضابطي اسناد خرج را، برسم زمان، باين پسر پنج ساله دادند.
منتهي آقاي ميرزا محمد علي خان كفيل اينكار شده و مهر محمود بن عليرضا نزد ايشان بود كه در موارد رسمي بكار ميرفت. اين ترتيب براي ميرزا محمد علي خان مزيد حيثيتي بود زيرا بواسطه ملاحظه از او و ميل او بود كه اسم اين كار را روي اين طفل گذاشتند و اگر او صلاح ميدانست، مانعي نداشت كه اين كار مهم را به ميرزا زين العابدين خان كه جوان برازنده‌اي بود و در حقيقت كارهاي اين شغل را هم او انجام ميكرد، واگذارند. ولي ميرزا محمد علي خان در اين عمل بيك تير دو نشانه را در نظر گرفته بود يكي اينكه در نزد خانواده و مردم، خود را حامي حق و عدالت و ضعيف‌نواز معرفي ميكرد، ديگر اينكه تا ده پانزده سالي از حيثيت اينكار برخوردار ميشد. در صورتي كه اگر اينكار رسما به ميرزا زين العابدين خان ميرسيد، ميرزا محمد علي خان از همه چيز آن محروم ميماند.
اين بود طرز كارهاي دولتي و افكار دوره كه براي نمونه در اينجا نوشتم.

مسافرت سوم مظفر الدين شاه باروپا

عيد و بهار 1323 هم رسيد و از خوبي هواي ماه مه پطرزبورغ استفاده كرديم. شاه باز بخيال سفر فرنگ افتاده، محل مخارج اين مسافرت و قرارومدار عين الدوله را با ملتزمين ركاب در سابق نوشته‌ام «1». شاه در اوائل بهار از تهران حركت كرد و مشير الملك تلگرافي دريافت نموده تا باكو باستقبال رفت كه تا سرحد خاك روس و اروپا يا تا هرجا كه شاه امر كند همراه باشد.

ييلاق تري‌يوكي‌

موضوع رفتن ما بييلاق، باوجود مسافرت شاه كه شايد بپطرزبورغ هم ميامد، مطرح شد. شاه براي خوردن آبهاي معدني به اروپا مسافرت كرده بود و ناچار سفرش طول ميكشيد، بر فرض هم كه بپطرزبورغ دعوت ميشد، زودتر از ماه اوت باينجا نميرسيد. بنابراين هيچ جهت نداشت كه ما بييلاق نرويم. امسال تري‌يوكي «2» ساحل خليج فنلاند را براي ييلاق اختيار كرديم.
مشير الملك بعد از تصويب رفتن و محل ييلاق، بباكو رفت و كار پسنديدن عمارت ييلاقي را بمشاور الممالك واگذاشت. او هم محلي را كه در ساحل خليج و تا لب آب بيش از صد متري فاصله نبود، انتخاب كرده، سفارت را باينجا نقل كرديم. دبير الممالك هم اطاقي در اين ييلاق بخود تخصيص داد.
______________________________
(1)- صفحه 61 جلد دوم
(2)-Trioki
ص: 132
فاصله ييلاق ما تا گار، سه چهار كيلومتر بود. گار راه‌آهن تري‌يوكي هم مثل گار پاولووسكي گردشگاه و باغ و رستوران و كازينو داشت. ولي البته بواسطه دوري محل از پطرزبورغ، مشتري شهري در كار نبود و فقط اشخاصي كه به ييلاق آمده بودند باينجا ميآمدند. در اين گردشگاه، بخصوص در شبهاي يكشنبه، كار ما براي دوري راه و كمبودن درشگه بسيار مشكل بود. گاهي مجبور بوديم اين سه چهار كيلومتر را دو سه ساعت بعد از نصف شب، در آفتاب صبح، پياده پيموده بمنزل برگرديم.
در موقع رفتن بگار كار بدرجات مشكلتر بود، زيرا در نزديكي ييلاق ما درشكه گير نميامد، پياده باميد برخوردن بدرشكه‌اي كه مسافري برده و بگار برگردد، راه ميپموديم. ولي من در پياده‌روي زبردست بودم، زيرا در پطرزبورغ هم ورزش خود را پياده‌روي قرار داده و هروقت وقتي گير ميآوردم، روزي يكي دو ساعت در آخرهاي شب و قبل از خواب، گردش ميكردم.

وضع اداري روس در قسمت فنلاند

تري‌يوكي در ساحل خليج فنلاند واقع و از آن قطعاتي است كه پطر كبير از سوئد بريده و ضميمه روسيه كرده است. مدت متمادي تملك روسها در قسمت فنلاند، نتوانسته است بومي‌ها را روسي كند.
باوجود امتيازاتيكه دولت روس براي رام كردن آنها داده است هنوز با نظر عداوت در روسها مينگرند. يكي از امتيازات آنها معافي و آزادي گمرك خارجي است.
دولت روس كه براي ترويج مال التجاره داخلي خود از اكثر كالاهاي خارجي گمرك گزافي ميگرفت، اهالي فنلاند را از اين ماليات معاف كرده و باوجود قاچاق زيادي كه طبعا در اين عمل پيش ميآمد، گمرك سرحدي خود را در نزديكي‌هاي پطرزبورغ گذاشته بود. راه‌آهن همينكه باين محل ميرسيد، مأمورين گمرك براه‌آهن ميريختند و در حقيقت در داخله خاك روسيه عمليات گمركي را انجام ميكردند. مردم پطرزبورغ اكثر براي رفع حوائج خود، از قبيل پارچه و لباس و غيره، مسافرتي بفنلاند كرده و لوازم مي- خريدند و بقاچاق وارد پايتخت ميكردند. لباسي كه در فنلاند با پنجاه منات تدارك ميشد در پطرزبورغ صد منات قيمت داشت. همچنين بلورآلات و اسباب خرازي و ساير خرد و ريزها كه همه بنيمه‌بها در فنلاند فراوان بود. آنها كه چندان در پي برش و دوخت درجه اول لباس نبودند، همه از اين وضع استفاده ميكردند و با يكي دو منات كرايه راه و يكي دو منات مخارج يك نهار، لباس سفارش ميدادند و منتهي يكمرتبه هم با همينقدر خرج براي امتحان و اصلاح و يكمرتبه هم براي گرفتن لباس حاضر باين مسافرت نيمه‌تجارتي و نيمه تفريحي ميپرداختند و در سفر آخر لباس دوخته را در چمدان گذاشته مراجعت مي كردند. نتيجه اين ميشد كه لباس را نصفه قيمت تمام كرده بودند. در بلورآلات و اسباب خرازي شايد زنهاي ژنرالها و وزراء هم از استفاده قاچاق آن مضايقه نميكردند. منتهي اين‌جور كالاها را ممكن نبود بفراواني لباس بطرز قاچاق بگذرانند. معهذا اين كار رواج
ص: 133
بود و هركس از ييلاق برميگشت، از اين لوازم بعنوان اينكه لوازم زندگي بوده كه همراه برده است، بنيمه‌بها بپطرزبورغ ميآورد.

فنلانديها

باوجود اين امتيازات و استفاده‌هاي مادي ديگر، فنلانديها اعدا عدوّ روسها بودند. با اينكه در مدارس فنلاند آموختن زبان روسي حتمي بود، من يك فنلاندي كه اين زبان را بعد از صد و پنجاه سال خوب حرف بزند نديده‌ام. اتفاق افتاده است كه از گارتري‌يوكي از ترن پياده شده و مسافر ديگري كه راهش مثل من دور و حاجت به درشكه داشته باشد نبوده است، از گار كه بيرون آمده‌ام، سايرين پياده راه افتاده و رفته‌اند، تنها من يكنفر مشتري درشكه بوده‌ام، دو سه تا درشكه هم حاضر و بيكار بوده‌اند، قاعدتا بايد اين درشكه‌چي‌ها سر من هجوم بياورند، ولي هيچيك جلو نيامده من مجبور شده نزد نزديكترين آنها بايوان گار رفته‌ام، درشكه‌چي!! جوابي نميدهد، دو بار و سه بار تكرار كرده‌ام، در مرتبه سوم يا چهارم، مردك كه سر تا پايش نيم پول ارزش ندارد با تبختري كه هيچ صدراعظم با زيردستانش نظير آنرا نداشته است، سر خود را يكوري بلند كرده با لهجه بسيار بدي بروسي ميگويد «براي رفتن كجا؟» اسم محل خود را برده‌ام. راه چهار كيلومتر است و كرايه خوبي نصيب او شده، در مراجعت هم حكما مشتري خوبي گير خواهد آورد. باوجود اين درشكه‌چي بعد از چند ثانيه تأمل، باز با همان تبختر و با همان لهجه ميگويد «مشغولم!!» بديگري و بديگري همه با من همين معامله را ميكنند، در صورتيكه اگر بدانند من روسي نيستم، حاضرند مرا مجانا بدر منزلم برسانند و در راه هم بسيار خوش‌خوئي بخرج دهند. در اوائل امر، بخيالم من يك خصوصيتي دارم كه با من اين رفتار ميشود، كم‌كم دانستم كه اينها از بس با روسها دشمنند، اين طرز رفتار طبيعت ثانوي آنها شده و در رويه خود هميشه خشونت دارند.
در اواخر فصل، همينكه ييلاقي‌ها برفتن شهر شروع ميكنند و جمعيت كم ميشود، اگر بكسي در جنگل برخوردند، با دشنه مخصوص خود كلكش را ميكنند و اكثر بواسطه اتحادي كه در عداوت با روسها بين آنها برقرار است، قاتل بدست نميايد و اگر هم كسي مظنون واقع شود، بواسطه كوتاهي شهود كه ناگزير از بوميهاست، تبرئه حاصل ميكند.
شبي، دو سه ساعت بعد از نصف شب، از كازينوي گار ميخواستيم بمنزل بيائيم، بدرشكه‌اي برخورديم، درشكه‌چي كه ابتدا ما را روسي ميدانست، همان اداهاي عادي را درآورد، چند كلمه صحبت من با اسد بهادر باو فهماند كه ما روس نيستيم، فورا نرم شد و با كمال مهرباني ما را بمنزل آورد، حتي نيكمردي و خوش‌برخوردي اسد او را واداشت كه تصنيف فنلاندي كه بدو كلمه «ساي ملوراي ملو» شروع ميشد، براي ما بخواند.
اسد هم يك شيشه ليكور بنديكتين كه براي مصرف خودش از بار كازينو بقيمت رستوراني خريده بود، باو خوراند و در هنگام پياده شدن كرايه و انعام شاياني گرفت. همينكه راه
ص: 134
رام كردن درشكه‌چيها بدست ما آمد، هروقت دو نفري بوديم، همين‌كه نزديك درشكه‌چي‌ها ميرسيديم، با هم فارسي حرف ميزديم كه آنها را از سر خشم پائين بياوريم و اكثر نتيجه هم ميگرفتيم.
فنلانديها قيافه خود را كاملا حفظ كرده و معلوم بود كه از وصلت با روس‌ها در اين يكصد و پنجاه ساله كاملا خودداري كرده‌اند.

ييلاق ما در تري‌يوكي‌

ييلاق ما در تري‌يوكي بد جائي نيست، درختهاي كاج و عمارت چوبي ظريفي دارد، يك قايق هم داريم كه اكثر با آن در آب خليج پاروزني ميكنيم. در يكي دو كيلومتري ساحل، تخته سنگي از آب سر برآورده است. گاهي رخت حمام برداشته تا آنجا پارو زده روي اين جزيره كوچك، اسباب حمام گسترده، استحمام ميكنيم. ساحل خليج شنهاي شسته سرخ رنگ نرمي دارد كه با پاي برهنه در آن راه رفتن و دويدن بي‌كيف نيست، ما هم خود را از آن محروم نميكنيم.
مشير الملك برگشت، شاه بآبهاي معدني فرانسه رفت، در اين سال تابستان قدري خشك‌تر از سال قبل بود و ما تا توانستيم در آفتاب و هواي آزاد در كنار ساحل و جنگلها گردش و خود را براي چپيدن ششماه زمستان در اطاقها آماده كرديم. در باغ ما ميدان بازي كروكت هم بود؛ اكثر چهار نفري هر دو نفر يك سمت، باين بازي ورزشي ميپرداختيم.
جناب وزير مختار هم از شركت در اين بازي مضايقه نميكرد و باوجود بيعلاقگي باين قماش كارها، در اين بازي شركت مينمود.

دنباله جنگ روس و ژاپن‌

جنگ روس و ژاپن كه در تمام ميدانها و مقابله‌ها بنفع ژاپن تمام ميشود، همچنان امتداد دارد. در رستوران و قهوه‌خانه‌هاي موزيك‌دار، قطعه خداحافظي بوطن، با نغمه محزوني كه سازنده قطعه بآن داده است، رواجي دارد و در و ديوار مغازه‌ها از باسمه‌هاي رنگ و روغني كه در آن، حالت خانواده‌هاي روسي را در موقع عزيمت جوان خانواده بميدان جنگ نمايش ميدهد، پوشيده است. باوجود اينها هيچ‌جا فتحي نصيب روسها نميشود. كوروپاتكين، سركرده باتبختر روس تزاري، مثل يكي از افراد دلشكسته و كله خورده، در گوشه خانه افتاده، جز گاهي در دكان موله سلماني، در هيچ محفل و مجلسي ديده نميشود. در اين آرايشگاه هم اگر كسي از افسرها باو بربخورد و احترامي بعمل آورد، از راه احترام ارشدي و لباس نظامي است. خود او هم، مانند برزو، شمر تعزيه حسام السلطنه، پشم‌وپيلش ريخته «1» با سبيل‌هاي آويزان «2» بسيار سرافكنده است. جانشين
______________________________
(1)- بز و گوسفندي كه در زمستان خوراك حسابي گيرش نيامده باشد، در بهار پشم‌وپيلش ميريزد و گر ميشود. اين اصطلاح در دهات كه بز و گوسفند زياد است، خيلي و كنايه از نابرومند بودن حال روحي و جسمي شخص و بيشتر مورد استعمالش در موقعي است كه شخص خيلي تظاهر در دارائي و تجمل ميكرده و بعد خمودي در زندگيش پيدا شود.
(2)- در آنوقتها كه سبيلها را نميتراشيدند، سبيل شلال‌دار چخماقي نشانه مواظبت شخص در سر و وضعش بود. سبيل آويزان، كنايه از انحطاط مادي و معنوي شخص است.
ص: 135
او لينويچ هم از او خوشبختر نيست و نتوانسته است جلو قشون ژاپن را بگيرد و ژاپونيها صد فرسنگ صد فرسنگ روسها را عقب رانده، مجبورشان ميكنند كه هر روز استحكامات جديدي بنا كنند و بلافاصله بمحل ديگري بگريزند كه در آنجا هم نتوانند اقامت نمايند.

مقدمات آمدن شاه بپطرزبورغ و صلح روس و ژاپن‌

ماه مه و ژوئن باين ترتيب گذشت. در اوائل ژوئيه مشير الملك تلگرافي از عين الدوله دريافت كرد و براي ترتيب مسافرت شاه بپطرزبورغ، از تري‌يوكي بمحل اقامت شاه و ملتزمين رفت.
صورت اسامي ملتزمين موكب شاه از طرف عين الدوله بسفارت رسيد و بوزارت خارجه روسيه اعلام شد و مقرر گشت امپراطور در پطرهوف از اعليحضرت شاه ايران پذيرائي كند. ما در اواخر ماه ژون (يول روسي) از تري‌يوكي بشهر نقل‌مكان كرديم و گرماگرم مشغول فراهم كردن لوازم اين مسافرت، تا اندازه‌اي كه ما بايد اقدام كنيم، هستيم. ابو الحسن خان اعتصام الممالك از يكماه قبل براي تفريح يكماهه باروپا رفته است و مشاور الممالك و اسد و من سه نفري مشغوليم.
شاه روز پنجم اوگوست روسي و 18 اوت فرنگي، بايد بپطرهوف وارد شود.
مذاكرات صلح كه بخواهش خود روسها، بتوسط دولت آمريكا، با ژاپوني‌ها از چندي پيش جريان داشت، دو روز قبل از ورود شاه و شرايط متاركه بين طرفين امضاء شد.
بطوريكه روز پنجم اوت كه شاه ايران وارد پطرهوف شد، مقدمات صلح فراهم شده بود.
پيشخدمتهاي اعليحضرت شاه، نزد ماها، اين تصادف را ميخواستند از قدوم شاه بدانند و با آب‌وتاب زياد اقبال شاه را بلند ميدانستند. من به اين خوش‌باوري آن‌ها كه به عقيده خود، مرا هم با خودشان هم‌عقيده كرده بودند ميخنديدم.

خبرنگار پرچانه‌

در پطرهوف، در عمارتيكه براي ملتزمين شاه تعيين ميكردند، يك دستگاه هم براي كارمندان سفارت تعيين كردند. روز قبل از ورود شاه، ما بپطرهوف رفته اطاق هريك از ملتزمين را با تناسب اخلاقي و كار و رفاقت با يكديگر تعيين و پشت در مدخل قسمت هريك، كارتي بفارسي نوشته بدر نصب كرديم. خودمان هم هريك، يك چمدان محتوي لباسهاي زيرورو كه ممكن بود در آنجا براي ما طرف حاجت شود برداشته، در قفسه‌هاي قسمت خودمان يك لباسدان موقتي ترتيب داديم. در مراجعت، گروبه رئيس بانك روس در ايران كه تازه از تهران آمده بود همراه بود. يك روزنامه‌نگار پير پرچانه‌اي هم آمده بود، بلكه بوئي از اخبار شنيده مانند ميوه پيش‌رس اخبار ورود شاه و تداركات را براي روزنامه خود ببرد. اما ما از او كهنه‌كارتر بوده آنچه را ميخواستيم او نفهمد، بفارسي صحبت ميداشتيم. باوجود اين، روزنامه‌نگار پير دست از كنجكاوي برنميداشت. من يك متلكي بفارسي در حق او گفتم، گروبه كه فارسي را در اين دو سه ساله اقامت در ايران ياد گرفته بود، با ما در خنده شريك شد. خلاصه پيرمرد در راه مايه تفريح ما بود و بهمين جهت از او راضي بوديم زيرا
ص: 136
مخل صحبتهاي ما نبود. اگر هم سؤالي ميكرد، بيك «معلوم نيست» يا «از اين قسمت خبر نداريم» ورگذار ميكرديم. بطوريكه بيچاره عبث بخود زحمت داده مجاورت ما را اختيار كرده بود زيرا همينكه بشهر رسيد، هيچ چيز مثبتي نداشت كه براي مدير روزنامه خود ببرد.

كارهاي گروبه در ايران‌

روسها در ايران، با اين گروبه خودشان، چند صد ميليون منات بتجار ايران بدون ضامن و گاهي در مقابل اسناد املاك كه در صندوقهاي بانك ضبط ميكردند، قرض داده بودند. اينكار دست و بال حكومت ايران و محاكمات وزارت خارجه را خيلي درهم ميكرد و در مشروطيت، بخصوص بعد از استبداد صغير و تجديد و برقراري آزادي، موجب مداخله روسها در كار اتباع مسلم ايران گشت و خيلي از مستبدين را كه حكومت جديد ميخواست سر جاي خود بنشاند، پناه داد و موجب عدم اجراء احكام دولتهاي مشروطه شد.
ولي بالاخره جنگهاي بين‌الملل كه پيش‌آمد و اسكناس روسي از قيمت افتاد، اكثر مردم كه سند بمنات سپرده بودند، بوسيله اسكناس چاركي صد دينار، با چند هزار توماني توانستند خود را از چند صد هزار تومان قرض خلاص كنند و بعدها كه بموجب پيمان ايران با دولت شوروي روسيه بانك روس و مطالباتش بايران رسيد، جز صندوق خالي چيزي در بانك نبود و حسابها تقريبا تمام‌شده و فقط چند بد حساب كه نخواسته بودند با صد يك گرفته خود قرض خود را بپردازند، باقي‌مانده بودند كه شايد تا كنون هم حساب خود را با دولت ايران تسويه نكرده‌اند. درهرحال در اين تاريخ گروبه مرد مشار اليهي بود و روسها از اقدامات او در پهن كردن سرمايه روس بين تجار ايران خيلي خوشوقت بودند و اين كار را مقدمه خيالات خود در تملك ايران تصور ميكردند.
سياست از اين عمليات زياد دارد، دولت روس از فرانسه پول قرض ميكرد و به خيال واهي بين ايرانيان ميپاشيد. چنانكه فرانسه هم از دو سه ميليارد فرانكي كه بروسها قرض داد، نتيجه‌اي نبرد و بالشويك‌ها با گفتن «لوطي نباخته» زيرش زدند «1» و امروز هم هيچكس نميداند نتيجه وعده‌هاي متحدين ما بدادن طلا، در مقابل آبي كه به اسكناسهاي ما ميبندند، چه خواهد شد.

ورود شاه به پطرهوف‌

فردا صبح، 5 اوگوست، ما با لباس تمام رسمي در كالسكه سفارتي از شهر پطرزبورغ به گارپطرهوف رفتيم و از آنجا با ترن وارد اين ييلاق امپراطوري شديم و بعد از سرزدن بترتيبات پذيرائي واردين، با استقبال كنندگان درباري در كالسكه‌اي كه براي ما تخصيص داده بودند، بايستگاه رفتيم. امپراطور و گراندوك ميشل برادر ايشان و جمعي از رجال درباري بگار آمدند. يك دسته گارد افتخار هم حاضر بود، امپراطور سر صف گارد رفت، افراد و افسران احترامات نظامي بعمل آورده، در مقابل احوالپرسي امپراطور، جواب همگاني
______________________________
(1)- زيرش زدن، كنايه‌ايست كه مخصوصا در مورد انكار بدهكار استعمال ميشود.
ص: 137
خود را دادند. در اين ضمن ترن حامل شاه و ملتزمين رسيد. طوري انگاره گرفته بودند كه اطاق شاه در قطار راه‌آهن، جلو امپراطور ايستاد. شاه پياده شد، بعد از بعمل آوردن تشريفات لازم و سركشي بگارد افتخار، با امپراطور در يك كالسكه نشست. در اين مسافرت حسنعلي ميرزا نصرت السلطنه پسر شاه و حسينعلي ميرزا اعتضاد السلطنه پسر محمد علي ميرزا وليعهد و حشمت الدوله پسر شعاع السلطنه هم همراه بودند. قبلا صورتي تنظيم و معين شده بود كه هركس بايد با كي هم‌كالسكه باشد. من زودتر بيرون آمدم، جلو پله ايستاده بعد از چند كالسكه اول كه متعلق بشاه و شاهزادگان و رجال و تكليفشان معين بود، ما بقي را چهار تا چهار تا از روي صورت جور و بكالسكه‌ها هدايت كردم. در ضمن از وجود مهديخان نصير السلطنه پسر حاجي محتشم السلطنه هم كه در مسكو تحصيل ميكرد و بطور حاشيه براي ديدار پدرش ملتزم اردو شده بود استفاده كرده، او را هم بكمك خود گرفتم. كلنل چرنوزوبف «1» كه وقتي رئيس قزاق طهران بوده و فارسي ميدانست، نيز حاضر بود و او هم كمك ميكرد. چند نفر خارج از عده معرفي شده هم آمده بودند. با اينكه مقام پاره‌اي از آنها نسبة بلندتر بود، بي‌جا ماندند. زيرا براي آنها كالسكه درباري نياورده بودند، ما هم كالسكه خودمان را داشتيم، آنها را به نصير السلطنه كه خود نيز يكي از آنها بود سپردم تا با درشكه كرايه آنها را بقصر برساند. وقتي بقصر آمديم، شاه ملتزمين خود را بامپراطور معرفي كرده بديدن امپراطريس رفته بود. ملتزمين با لباسهاي رسمي در تالار روبروي در شوند. قصر ايستاده بودند كه شاه و امپراطريس بيايند و ملتزمين بامپراطريس هم معرفي مدخل كاكاهاي كذائي هم دم در ورود سرهاي تاجور ايستاده بودند.

قبل از معرفي ملتزمين بامپراطريس‌

من نظري بملتزمين انداختم، يكي از آنها را كه فعلا مرحوم شده و باحترام فرزندانش از بردن اسم او خودداري ميكنم، ديدم با سرداري مشكي يخه عربي، عصائي بدست دارد و با تبختر تمام ايستاده و اين مخالف تمام قوانين تشريفاتي است. از ملتزمين كمتر كسي متوجه اين نكات است و اگر هم متوجه باشند، مداخله در اين امور را تكليف خود نميدانند. چون ميدانستم كه اين جوان مغرور كه بالاخره به تير غيب گرفتار شد، جز از عين الدوله، از هيچكس حرف‌شنوي ندارد، چشم‌بچشم عين الدوله دوختم، همينكه او متوجه من شد، نظرم را بسمت اين جوان ازخودراضي چرخاندم. يكي دوبار اين كار را تكرار كردم، شاهزاده متوجه شد و بجانب امتداد نظر من نظر انداخته، خدا پدرش را بيامرزد كه مقصود مرا درك كرد و با عبوس تندي بجانب او متوجه شده، با حركت دادن موهاي سبيل، اشاره‌اي نمود. مؤمن تاب نياورده جاخالي كرد. من نفس راحتي كشيدم كه شكر خدا را اين بي‌ترتيبي از بين رفت و اگر انشاء اللّه تا آخر مجلس همينطور بگذرد، مضمون تازه‌اي بدست اروپائيها نخواهد افتاد.
درباري بايد خيلي تربيت شده و نجابت قلب داشته باشد، اگر از مزاياي تربيتي
______________________________
(1)-Tchernozobof
ص: 138
بي‌بهره و از نجابت بدور باشد، تقرب مقام شاه او را از جا دركرده نسبت بخلق خدا بي‌انصاف و نسبت بهمقطاران خود بي‌اعتنا ميشود. حتي احترام اينگونه مجالس را هم بواسطه غرور تقرب نگاه نميدارد. هرقدر دربار بي‌انظباطتر باشد، اثرات اين بي‌اعتنائي بيشتر ظاهر خواهد شد. اين جوانك يكي از فضولهاي دربار شاه و بعقيده خود وزيرتراش بود. با اينكه اسم او جزو ملتزمين بود و همه‌گونه احترامات براي او قائل شده بودند، نميدانم در آنروز بموجب چه فكر شايد بخيال اينكه با اين لباس زيباتر و دل مردم را بيشتر خواهد برد، لباس رسمي نپوشيده حتي ردنكت كه در آن اوقات در اروپا مثل ژاكت امروزي لباس عادي ملاقات بود، در بر نكرده و با سرداري يخه عربي عصا بدست بيك همچو مجلسي وارد شده بود. يقينا غير از عين الدوله كه رئيس پارتي درباري تركها و صدراعظم شده بود، هركس صدراعظم بود، نمي‌توانست اين آقا را از مجلس خارج كند.

دستبوسي حجة الاسلامي‌

شرح زندگاني من متن‌ج‌2 138 دستبوسي حجة الاسلامي ..... ص : 138
اين ضمن در باز شد، امپراطريس و شاه و مشير الملك وزير- مختار خودمان كه سمت مترجمي بين سرهاي تاجدار داشت و چند نفر از رجال دربار روسيه وارد شدند و حضار همگي سر فرود آوردند.
اول عين الدوله را شاه به امپراطريس معرفي كرد، عين الدوله با اينكه سفر اولش بفرنگ بود و شايد اين اول دفعه‌اي بود كه با دستبوسي يكنفر امپراطريس مواجه ميشد «1»، مثل يكنفر باادبترين مردان در مقابل زن، همينكه امپراطريس بعد از معرفي شاه دست خود را كمي بالا آورد، خم شده دست را گرفت و بلب خود اندك تماسي داده با ملايمت دست را پائين آورد. من از اين ادب‌داني شاهزاده خيلي خوشوقت شدم و پيش خود فكر كردم كه باقي هم همين رويه را سرمشق ميكنند و مجلس بخوبي تمام ميشود. ولي بعد از عين الدوله امير بهادر، وزير دربار، بود كه بتوسط شاه بامپراطريس معرفي شد. اين مرد ترك يك ماچ گنده چهارواداري به پشت دست امپراطريس چسباند.
بعد همانطور كه در جواني دست حاجي ميرزا جواد آقاي مجتهد را ماچ كرده بود، پيشاني خود را بپشت دست امپراطريس ماليد. من سرم بتاب افتاد. باقي هم بجاي اينكه بصدراعظم تأسي كنند، باين آقاي سابقه‌دار كه دو مرتبه ديگر هم بفرنگ آمده و بسرهاي تاجور معرفي شده بود، تأسي كردند. دست‌بوسي آخوندي رواج گرفت، تا نوبت بناصر- الملك رسيد. دست‌بوسي اين مرد محترم هم، مثل عين الدوله، بتمام معني مطابق قواعد تشريفاتي انجام يافت. ولي باقيمانده ملتزمين تأسي بوزير دربار را لازم‌تر از پيروي اين مرد دانشمند مطلع بآداب اروپائي دانسته و متوجه نشدند كه تغيير اسلوب دهند تا نوبت به ارفع الدوله رسيد. دست‌بوسي او هم مثل آدميزاد بود. خلاصه جز اين سه نفر، باقي همه دست‌بوسي امپراطريس را مثل دست‌بوسيهاي حجت الاسلامي انجام دادند. من در
______________________________
(1)- دست‌بوسي خانمها گو امپراتريس هم بودند، در اروپاي مركزي رسم نبود. فقط در روسيه بود كه اين عمل نسبت بخانمهاي محترم ولو غير از خانواده سلطنت بجا ميآمد.
ص: 139
دل خود ميگفتم خدا كند كه پيشاني آنها عرق نداشته باشد و الا اين بدنمائي ظاهر، بكثافت- كاري باطني هم، اگرچه جز امپراطريس كسي بآن واقف نخواهد شد، توأم است.
فقط تسلي كه بخود ميدادم اين بود كه جز كنت هندري‌كف رئيس تشريفات و پرنس دالگاروكي وزير دربار و يكي دو نفر ديگر و بخصوص از زنها كه عموما خيلي پرچانه‌اند، كسي از بوميها در مجلس نيست كه موضوع را باآب‌وتاب زياد نزد سايرين نقل كند و ما را در مجالس و محافل گرفتار گوشه و كنايه‌هاي بارنس‌هاي پير و نظامي‌هاي ازخودراضي روس نمايد.
شاه و امپراطريس، بعد از انجام معرفي ملتزمين، از همان در خارج شدند. براي شاه و شاهزاده‌هاي ايراني چند اطاق در همين قصر و نزديك بقسمتهاي مسكوني امپراطور و امپراطريس تعيين كرده‌اند.

قصر و پارك پطرهوف‌

اين قصر طوري ساخته شده است كه تالار سابق الذكر با آبگير طولاني مواجه است. اين آبگير كه ابتدا كم عرض و هرچه جلو برود عريضتر و بالاخره بدريا وصل ميشود، در حقيقت شاخه‌اي از خليج كرونشتاد «1» بندر نظامي است. در وسط، بطول آبگير، يكرشته فواره ساخته‌شده و منظره اين تالار را زيباتر كرده است. دو ساحل راست و چپ را حاشيه‌اي از چمن و گل انداخته و بعد بيشه و جنگل ساخته‌اند. من ورساي را در اين وقت نديده بودم، ولي بعضي ميگفتند پطرهوف نظر به اختلاط طبيعت با صنعت، از پارك ورساي بهتر است.
در پارك پطرهوف آبگيرها و ميدان‌هاي بازي‌هاي ورزشي و قطعات چمن و گلكاريهاي زيبا و اجمالا همه چيز زياد است.
عمارتيكه براي ملتزمين تعيين كرده‌اند، عمارتي است كه براي منزل حاشيه امپراطور ساخته شده و حياطي است كه در پهلوي قصر واقع و عمارت آن يك طبقه است و اطاقها راهروهاي عليحده‌اي دارد كه هريك را بين دو سه اطاق بنا كرده‌اند. معماري اين قسمت چندان مهم نيست.

بي‌تقصيرم‌

بعد از رفتن شاه و امپراطريس، ملتزمين بسمت اطاقهاي خود رفتند. من هم فورا باطاق خود رفته تغيير لباس دادم و مراجعت كردم. قشقرق «2» عجيبي بود، ميخواستند لباس رسمي خود را بيرون بياورند. بعضي باگاژشان هنوز از گار نرسيده بود، بعضي هم كه رسيده بود، نوكرها در تشخيص چمدانها اشتباه ميكردند و بواسطه ندانستن زبان، كار حمل‌ونقل با گاژ آنها مشكل بود. كلنل چرنوزوبوف تا ميتوانست كمك مي‌داد و اشخاصي را كه براي اين كار تعيين شده بودند بكار واميداشت، ولي او يكنفر بود. من و ابو الحسن خان كه ديروز از سفر
______________________________
(1)-Cronstadt
(2)- من از اصل و ريشه كلمه قشقرق بي‌اطلاعم. ظاهرا بايد تركي باشد و بمعني شلوغي و درهم و برهمي و بي‌تربيتي است و اگر اين شلوغي سروصدا هم داشته باشد، بيشتر با معني كلمه مناسب است.
ص: 140
آمده است، بكمك او رفته بعد از يكساعتي همه راحت شدند و بلباس عادي درآمدند. من ميخواستم بالاختصاص ببعضي‌ها كه رفاقتي داشتم، كمك‌هاي زيادتري كنم و حوائج آنها را از هر حيث برآورم. از جمله بآقاي قوام السلطنه رئيس الوزراي اسبق كه در اينوقت منشي مخصوص صدراعظم بود، سري زدم. ديدم پيشخدمت درب اطاق ايشان، نظرم نيست در چه موضوع، سؤالي كرد. من بروسي باو گفتم «لازم نيست» جمله «ني‌نوژنا» را كه بروسي ادا كردم، ايشان معني آن را از من پرسيدند و بعادتيكه در جوانتري خود داشتند، قدري باين جمله خنديده و جمله «ني‌نوژنا» را با خنده چند بار تكرار كردند. ولي بنده بي‌تقصير بودم، اگر «ني‌نوژنا» خنده‌آور هم باشد، تقصير زبان روسي است. ايشان را بخداي متعال سپرده بمناسبت وزارت ماليه و سابقه، بآقاي ناصر الملك پرداختم. ديدم ايشان خودشان بقدريكه با نوكر حرف بزنند، روسي بلدند. امشب بموجب دعوتنامه رسمي كه قبلا در تمام اطاقها گذاشته بودند، ملتزمين مهمان وزير دربار روسيه هستند. شاه و شاهزاده‌هاي ايراني با خانواده امپراطوري عليحده شام خواهند خورد. بعد از شام هم همگي، اعم از شاه و ملتزمين، بشب‌نشيني و استماع كنسرت (سماع) بالالايكا كه در تالار بزرگ قصر داده ميشود، وعده دارند. من قدري ميان ملتزمين پلكيدم.

زينب زيادي‌

چند نفري كه اسمشان در جزو ملتزمين نيست، درست زينب زيادي شده‌اند. اولا جا ندارند منزل كنند، ثانيا در هيچيك از دعوتها پيش‌بيني نشده‌اند كه براي آنها دعوتنامه بياورند، كجا منزل كنند و كجا غذا بخورند؟ در دربار هم كه نميشود غذاي خصوصي حاضر كرد. چرنوزوبف كه از طرف مقامات مربوطه مأمور ترفيه ملتزمين است، بزحمت عجيبي گرفتار شده و بهيچ- طور نميتواند سر قضيه را هم بياورد. از دور متوجه شدم كه اين سرهنگ روسي با يكي از آنها مشغول صحبت است. اين شخص مرد تلخ بي‌ادبي بود و من او را باين سمت مي- شناختم. براي اينكه بين او و چرنوزوبف حرف بيموضوعي مطرح نشود، نزديك آنها رفتم.
وقتي رسيدم كه چرنوزوبف از او ميپرسيد: «با كدام يك از ملتزمين بيشتر دوستي داريد؟» درباري كهنه‌كار متوجه مقصود او شده، براي اينكه او را بكسي انگل نكنند و اطاق مخصوص داشته باشد، با اخم و عبوسيكه عادت هميشگي او بود جواب گفت: «با هيچكس!» من ديدم آنچيزي كه از آن مي‌ترسيدم، واقع شد و كلنل با خنده گفت: «شما هيچ دوست در ميان همقطارهاي خود نداريد؟» مؤمن با اخمي بيشتر و لهجه‌اي شديدتر گفت: «بهيچوجه!» من با اينكه از مجاورت اين مرد خيلي در عذاب واقع ميشدم، براي اينكه در ضمن محاوره چيز ديگري زيادتر از آنچه اتفاق افتاده است، پيش‌آمد نكند، پيشنهاد كردم كه اين آقايان بآپارتمان ما كه پنج شش اطاق دارد و ما شبها آنجا نميخوابيم و بزيادتر از يكي دو اتاق آن احتياج نداريم، بيايند. مثل اين بود كه دنيا را بكلنل دادند، ديدم اين آقا باز هم ناراضي است و ميخواهد اطاق او را نزديك باطاق صدراعظم معين كنند و مثلا ناصر الملك را براي خاطر ايشان جابجا نمايند. ولي براي اينكه اگر مقصودش حاصل نشد جاي مهري هم در اينجا داشته باشد، ميگويد: «آخر ما نبايد اسباب زحمت شما باشيم!» گفتم: «آقا شما وارد
ص: 141
بر ما هستيد، وظيفه ماست كه اسباب راحت شما را فراهم كنيم و آنگاه چه زحمتي؟ ما اطاق را ميخواهيم چه كنيم؟ ما شبها را در منزل خود در پطرزبورغ ميخوابيم.» بالاخره چون دانست جاي ديگري كه ايشان مثل سايرين اطاق و راهرو اختصاصي داشته باشند و پيش رفقا پز بدهند نيست، با كمال مناعت و اوقات‌تلخي، سري برضا حركت داد. اما كلنل منتظر قبول او نشده بود، تا سؤال و جواب ما ختم شد، باگاژ آقايان بآپارتمان ما نقل شده بود و در آنجا براي آنها تختخواب و لوازم گذاشتند و از حيث مسكن كار راه افتاد.

مار و پونه‌

باقيماند موضوع غذا خوردن آنها كه البته ممكن نبود با اين آقايان معامله نوكرها را كرده و در اطاقهاي خودشان غذا بآنها داد و ناگزير بايد كاري كرد اين زينب‌هاي زياديهم بر شتري سوار شوند.
كلنل دنبال اين كار رفت، بعد از نيمساعتي ديدمش ميگويد ترتيب حاضر شدن آقايان را در سر ميز هم دادم، جا براي آنها در سر ميز تعيين شد ولي آنچه كرديم كه بتوانيم مقام آنها را هم از حيث بالا و پائين نشستن رعايت كنيم، چون نقشه و تمام جزئيات ميزها قبلا معين شده است، ممكن نشد. چاره‌اي جز اين نديديم كه كارت دعوتهايشان را بفرستيم و آقايان در آخر سفره و از همه پائين‌تر بنشينند. حالا بمن بگوئيد بدانم از اين سه نفر كدام مقدمند كه لا محاله بين آنها تقديم و تأخير رعايت شود. من «آقاي مقدم» را كه همان درباري خشن بي‌ادب و اگر امروز هم زنده بود، باز هم «آقاي مقدم» بود، معرفي كردم ولي فورا بياد مثل معروف «مار از پونه بدش ميآيد دم سوراخش ميرويد» افتاده، ديدم چون هيئت سفارت در اين مهمانيها در حقيقت مهمان نيست و تا حدي سمت ميزباني دارد، ناچار آخر همه براي آنها جا معين ميكنند و چون من هم از همه آنها كوچكترم، آخر همه بايد بنشينم و اين آقاي مقدم، چون از دو نفر ديگر جلوتر است، ناچار زيردست و همسايه من واقع خواهد شد.
پيش‌بيني من بخطا نرفت و در اين دو سه روزه در سر هر ميز با «آقاي مقدم» همسايه و از غرغر و عبوس و كنايه‌هاي بيمزه و خشن اين آقا در عذاب بودم. بدتر از همه، آقايان لباس رسمي و فراك هم همراه نياورده بودند تا در سر ميز نخود توي شله- زرد نباشند «1».
آن دو نفر ديگر متوجه خبط خود بوده، چيزي از نارضامندي اظهار نميكردند.
اما آقاي مقدم، تا دم آخر هم دست از غرغر و اخم و عبوس و لطيفه‌هاي خود كه بايد اسم آنها را كثيفه گذاشت، برنميداشتند. مثل اينكه ما سبب اين پيشامد براي ايشان شده‌ايم‌

شام رسمي و مجلس سماع‌

نزديك ساعت مقرر (هشت عصر) باطاق خود رفته، لباس رسمي ساده خود را كه فقط تمام يخه و يك فتيله در سر آستين زردوزي داشت در بر كرده، كمربند و شمشير را بسته، مسلحا سر ميز شام رفتم و در جاي خود قرار گرفتم. شام خيلي مفصل بود و بعد از شام
______________________________
(1)- نخود توي شله‌زرد، كنايه از داخل شدن كسي يا چيزي در جماعت يا چيزهائي است كه نامتناسب باشد.
ص: 142
رفتم و در جاي خود قرار گرفتم. شام خيلي مفصل بود و بعد از شام همگي بتالار كنسرت رفتيم. خواننده و نوازنده كنسرت شصت هفتاد نفر بودند كه صندلي آنها يكربع عرض و طول تالار را گرفته بود. شاه و امپراطور و امپراطريس و شاهزاده‌هاي ايراني و روسي در صف اول و باقي هريك باندازه مقام خود در صفوف بعد جاي گرفتند. رجال درباري روس و خانم‌هاي آنها هم بودند. مجلس بسيار مجلل و باشكوه و چهلچراغهاي صد شاخه برنزي كه با شمع گچي ميسوخت، تالار را مثل روز روشن كرده بود. خوشبختي من و رفقاي سفارتيم در اين بود كه در رديف‌هاي مواجه جائي براي ما باقي نمانده و محل نشستن ما را در صندلي‌هائيكه تكيه بديوار تالار داشت معين كرده بودند و طوري اتفاق افتاده بود كه من محاذي صف شاه و امپراطور و امپراطريس و شاهزاده‌هاي ايراني و روسي بوده همه را بخوبي ميديدم. كنسرت شروع شد.
برنامه كنسرت (سماع) هم با نقش و نگار خيلي زيبا چاپ شده و هريك يك نسخه از آن در دست دارند، در اواسط كنسرت، اعليحضرت مظفر الدين شاه چرت مختصري زدند و افتادن كارت از دستشان ايشان را بهوش آورد. امپراطور خم شده، كارت را برداشت و با كمال ادب تقديم مهمان تاجدار خود نمود.
كنسرت تمام شد. بتالار ديگري كه نزديك تالار سماع و بهمان بزرگي و تزيينات آن بمنتهاي شكوه و زيبائي بود رفتيم، سيني‌هاي بستني و شيريني و چاي و مشروبات الكلي و غير الكلي بدور افتاده، تاجدارها در يكي از گوشه‌هاي تالار روي نيمكتها و صندلي- هاي فاخر كه از بهترين اسلوبها بود نشستند و باقي مشغول گردش مؤدبانه كه در خور چنين مجلسي است شدند.

تودل‌روي شاهزاده كوچك‌هاي ايراني‌

شاهزاده كوچولوهاي ايراني و ادب و صحبت آنها خيلي جالب بود.
حشمت الدوله پسر شعاع السلطنه، نواده اعليحضرت شاه، در نزديكي دوره تاجداران ايستاده بود. گراندوك ميشل برادر امپراطور، وليعهد سابق، با قد بلندي كه داشت، براي اينكه با شاهزاده صحبت كند، سرش را خم كرده و مدتي با هم صحبت مي‌داشتند و شاهزاده روسي با اينكه بواسطه خم نگاهداشتن كمر خود در زحمت بود، دل نميكند صحبت با اين شاهزاده ايراني را ترك كند. فقط گاهيكه از شيرين زباني شاهزاده كيف ميكرد، سرش را بلند كرده و ميخنديد. ساير شاهزاده‌هاي ايراني هم هريك در نوبت و بفراخور سن خود، يكي را كه نزديكشان اتفاق افتاده بود، در همين حدود مشغول مي‌داشتند.
اينها همه از اثر زحماتي است كه ميرزا علي اكبر خان نقاشباشي مزين الدوله در تربيت اين شاهزاده‌ها كشيده و آنها را طوري حاضر كرده است كه بزبان فرانسه از عهده ورگذار كردن يك همچو مجلس باعظمتي باين خوبي برميآيند؛ تا بزرگ شوند ببينيم چه از آب بيرون ميآيند.
ص: 143
مجلس تا نصف شب ادامه داشت، سرهاي تاجدار كه از مجلس خارج شدند، مجلس شكست و همگي بمنزلهاي خود رفتند. ما با ترن آخر بپطرزبورغ برگشتيم، فردا صبح مجددا براي نهار بهمان ترتيب مراجعت كرديم، تالاري كه روز اول معرفي در آن بعمل آمده بود، تالار اجتماع ملتزمين مقرر گشته بود كه قبل از شامها و نهارها در آنجا جمع شده و از آنجا سر نهار و شام ميرفتند. البته لباس در سر شام و نهار لباس تمام رسمي است.

دخترهاي امپراطور با شاهزاده‌هاي ايراني بازي ورزشي ميكنند

دخترهاي امپراطور هم كاواليه‌هائي تقريبا هم‌قد خود در شاهزادگان ايراني پيدا كرده بودند. امپراطريس ترتيب بازي ورزشي براي آنها داده، شاهزاده‌ها و گراندوشسها با همديگر در ميدان بازي قصر، باين بازيها و تفريحات بچگانه مشغول ميشدند و باين ترتيب گراندوشسها هم در نوبت خود پذيرائي خويش را نسبت به مهمانان هم‌سن خود مجري ميكردند. ميرزا علي اكبر خان نقاشباشي بسمت لله همراه آنها باين ميدانهاي بازي ميرفت.
بقدري اين بازيها بامزه بوده است كه خاطره آنها در نظر امپراطريس باقي‌مانده و در اول ژانويه كه نزديك ما آمد، از حال شاهزاده‌ها استفسار كرده و اشاره‌اي باين بازيها كرد و خيلي اظهار تأسف از فوت حشمت الدوله نمود. اين شاهزاده را براي عمل جراحي قبلا باروپا فرستاده بودند، عمل انجام شد و با شاه مراجعت كرد ولي پس از چند ماه اقامت در تهران فوت نمود.

تدارك آمدن شاه بشهر

فردا صبح باز بپطرهوف آمده، نهار و شام را همگي مهمان سالار دربار بوديم. بعد از صرف شام بلافاصله بپطرزبورغ آمديم و دستور كارهاي فردا را داديم. مقرر است كه فردا اعليحضرت شاه و ملتزمين بپطرزبورغ بيايند. شاه در سر قبر امپراطورهاي سلف كه در كليساي ساحل نوا واقع است، تاج گلي بگذارد و بعد هيئت نمايندگان سياسي دول خارجه مقيم دربار پطرزبورغ را در قصر زمستاني پذيرفته، ساعت يك بعد از ظهر براي نهار بسفارت بيايند. ما هم تداركات پذيرائي شاه و ملتزمين را ديده‌ايم. ميز شاه و شاهزاده‌ها عليحده و ميز ملتزمين در سفره‌خانه ترتيب داده شده است.

دائره ديپلماتيكي‌

ادب بين‌المللي اقتضا دارد كه همينكه پادشاهي بپايتخت كشور ديگري مانند مهمان وارد ميشود، سفراي خارجي مقيم در اين كشور، بوسيله مقدم السفراء، تقاضاي بار حضور كنند. وقتي معين ميشود كه هيئت نمايندگان سياسي در قصر سلطنتي دائره ديپلوماتيكي تشكيل و پادشاه مهمان با تمام تشريفات درباري كشور متوقف فيه بر آنها وارد شود و دوره افتاده آنها تبريك ورود بگويند. پادشاه هم از آنها و رئيس دولت آنها احوالپرسي كند و آنها هم جوابي كه در خور است بدهند. ترتيبات مقدماتي اين پذيرائي بوسيله حسني پاشا سفير كبير عثماني كه
ص: 144
همچنان مقدم السفر است بعمل آمده و ساعت اين پذيرائي براي يك ساعت قبل از ظهر فردا معين شده است. ترتيب تشريفات اين قبيل پذيرائي نيز از طرف رئيس تشريفات داده شده و قصر زمستاني كه معمولا محل اين قبيل پذيرائيهاي امپراطوري است، براي اينكار تعيين گشته و همچنين با سقف‌هاي كليساي مقبره سلاطين سلف هم براي پذيرائي شاه، مانند شخص امپراطور، دستورهاي لازم داده شده است كه آنها نيز با لباس‌هاي رسمي اسقفي و صليبها و بخورسوزانيهاي معمول خود حاضر باشند و احترامات لازمه بعمل آورند.

آكواريوم‌

ولي ما جز سركشي كار ديگري در سفارت نداشتيم. كفايت نيكلا پيشخدمت باشي سفارت همه‌چيز را پيش‌بيني كرده بود. اسد بهادر از آقاي حاجي محتشم السلطنه و مشاور الممالك و من دعوت كرده بود كه امشب باكواريوم «1» برويم. همينكه از سركشي بكارها فارغ شديم، در حدود ساعت ده باين باغ گردشگاه و تآتر بسته آن رفتيم. در اين سال شعرخواني مادموازل دارتل يكي از پرده‌هاي جالب توجه واري‌يته آكواريوم بود. سن اين خانم فرانسوي از سي گذشته قريب بچهل بود، خوشگل هم نبود، صداي خوبي هم نداشت، ولي قطعات فكاهي نيشدار فرانسه را چنان با روح و جاندار ميخواند و در موارديكه بايد با ژست معني مقصود را از الفاظ ذو الوجهين بفهماند، چنان ژست دلپذير ميآمد كه چندين‌بار شعرخواني او بواسطه دست زدن‌هاي ممتد قطع ميشد و همينكه قطعه خود را تمام مي‌كرد، اينقدر براي او دست ميزدند و «بيس‌بيس» ميگفتند كه مجبور ميشد يك قطعه ديگر هم بر قطعه سابق بيفزايد.
من در واري‌يته‌هاي پاريس هم كه بعدها بآنجا رفتم، نظير اين هنرپيشه باقريحه را نديدم.
در فن خود بسيار زبردست بود.
در اين وقت رقص ماشيش يا ماچيچ خيلي معمول و كمتر واري‌يته‌اي بود كه اين رقص را نداشته باشد. اين خانم اشعاري با عنوان «سالوتاسيون پرزيدانسيل» (سلام كردنهاي رئيس جمهوري) كه جنبه فكاهي داشت با آهنگ رقص ماشيش ميخواند. خودش در اين خوانندگي نميرقصيد، ولي بقدري تيكه‌هاي مضحك و نيشدار اين قطعه را با ژستهاي نمكين خوب ادا ميكرد كه هركس جزئي اطلاعي هم از زبان فرانسه داشت، تمام نكات آنرا ميفهميد. قطعه ديگري هم كه فعلا اسمش در نظرم مانده «لالوژيك دوگاستون» (منطق گاستون) بود كه پسري هنوز خواب نرفته و بيانات معاشقه‌آميز پدر و مادر را شنيده و پيش خود اقوال طرفين را محاكمه ميكند و بآنها جواب ميدهد:
پرده ديگر هم زن عربي بود، باسم فاطمه، كه پاي خود را برهنه كرده ميرقصيد. اين فاطمه زن قشنگي بود و پرده‌هاي ديگر كه باز هم نمي‌خواهم از حافظه خود سوءاستفاده كنم و و يك‌يك را شرح دهم داشت كه همه خوب و دلپذير بود. بعد از تآتر شام دير يعني سوپه را در يكي از اطاقهاي مخصوص كه از مرآي عموم محفوظ بود خورديم و در حدود يكساعت و نيم بعد از نصف شب بمنزل مراجعت كرديم كه فردا صبح بتوانيم بپذيرائي اعليحضرت بپردازيم.
______________________________
(1)-Aquarium
ص: 145
مشير الملك را ما در اين چند روزه تقريبا هيچ نديده‌ايم، با شاه برگشته و در قصر پطرهوف مقيم و بين شاه و امپراطور و امپراطريس مترجم است. فقط در سر شامها و مجالس عمومي گاهي بايشان برميخوردم.

تدارك پذيرائي شاه در سفارت‌

وسائل پذيرائي اعليحضرت در سفارت از هر حيث فراهم است.
كابينه وزير مختار، اطاق مخصوص شاه و در پهلوي آن اطاق تاريكي بجهت استراحت احتمالي بعد از ظهر و تالار جلو كابينه ميز نهار شاه و شاهزاده‌ها و محل اركسترا كه آلبي روماني كه بايد ماهور و بيات ترك و بيداد خود را در روبروي ميز نهار در تالار بنوازد، تعيين گشته است. دو تالار باقيمانده هم يكي براي نشستن شاهزاده‌ها و ديگري براي ملتزمين معين شده كه بعد از خوردن نهار در آنجا بنشينند. سفره‌خانه هم سفره‌خانه ملتزمين است. راهرو وسط عمارت هم كه داراي چهارده پانزده متر طول و چهار متر عرض است، براي گردش اشخاصي كه نخواهند در اطاقها بنشينند كافي است و دوره آن هم صندلي باندازه لزوم مثل هميشه حاضر است. الحق مشير الملك بقدري اثاثيه سفارت را آبرومند ترتيب داده است كه ما براي اين پذيرائي حاجت بيك گيلاس يا يك بشقاب از خارج نداريم، همه چيز باندازه لزوم حاضر و مهياست. آشپزهائي را كه در شام‌هاي نيمرسمي سفارت ميآمدند، خبر كرده‌اند و در آشپزخانه مشغول كار خود هستند و آشپز هميشگي خودمان هم چلو و خورش قيمه و ليمو و خورش كرفس و بادنجان ميپزد كه در سفارت ايران غذاي ملي هم براي شاه و ملتزمين حاضر باشد.
مقرر است صبح اعليحضرت شاه و ملتزمين با ترن ساعت نه از پطرهوف حركت كنند و اطاقهاي مخصوص حاضر شده است كه بترن اين ساعت كه از پطرهوف ميگذرد، بسته شود.
كالسكه‌هاي درباري كه بايد شاه و ملتزمين را بگار ببرند، قبل از اين ساعت، بايد دم در مدخل قصر حاضر باشند. قبل از ساعت نه و نيم كه اين ترن بگار پطرزبورغ ميرسد، نيز بايد كالسكه‌هاي درباري در اينجا هم حاضر باشند كه شاه و ملتزمين را بكليساي مقبره و از آنجا بقصر زمستاني كه محل پذيرائي سفراء تعيين گشته و از آنجا بسفارت بياورند. اسقفها در ساعت ده و سفرا در ساعت يازده و ما در ساعت يك منتظر اعليحضرت ميباشيم. سپرده‌ايم نهار را در همين ساعت حاضر كنند و اعليحضرت و ملتزمين منتها در ساعت يك و نيم بعدازظهر، سر نهار بروند.
ولي ما ميدانيم كه بعضي از ملتزمين علاقه‌اي باين گونه تماشاها ندارند و همينكه شاه بگار شهر بيايد، پيش‌رس «1» مهمانان ما در حدود ساعت ده بسفارت خواهد رسيد و طوري زمينه را گرفته‌ايم كه در اين ساعت ديگر هيچ كاري جز پذيرائي هموطنان محترم و مهمانان عزيز خود نداشته باشيم.
______________________________
(1)- نوبرانه هر ميوه و دانه‌اي را پيش‌رس گويند. اگر بر سبيل استعاره بموارد ديگر هم اطلاق شود و لو اينكه ملا جامي هم اين كار را نكرده باشد كرّه آسمان برهم نخواهد خورد.
ص: 146

آزين‌بندي شهر پطرزبورغ‌

شهر پطرزبورغ هم، در نوبت خويش، براي پذيرائي شاهنشاه ايران خود را حاضر كرده است. تمام كليساها بايد ناقوسهاي خود را از صبح بنوازش درآورده و در هر ساعت، بخصوص در موقعي كه شاه در كليساست، نوازش را تكرار كنند. تمام خانه‌هاي شهر، بخصوص خيابانهاي معبر شاهانه، ببيرقهاي ايران و روس مزين است. سفارتخانه‌ها نيز بيرقهاي خود را براي احترام اين مهمان معظم در سردر سفارت خود بلند كرده‌اند. اين برنامه در روزنامه‌هاي صبح و عصر، روز قبل، باطلاع عموم رسيده و مردم و عده تماشاي كلاني بخود داده‌اند. بخصوص كه بواسطه جنگ در اين بيست ماهه اخير، هيچ از اين قبيل تزيينات و جشن‌ها در پطرزبورغ نبوده و ناگزير عامه باولع خاصي باين تماشا مي‌آمدند.
در خيابانهاي معبر شاه پاسبانهاي مسلح سواره و پياده براي احترام ايستاده‌اند و پاسبانهاي حفظ انتظامات هم بين پياده‌روها و سواره‌روها براي اينكه تماشاچيها از حد خود خارج نشوند زيادند.

خواب بي‌موقع شاه‌

صبح اين روز، در حدود ساعت هشت و نيم، امپراطور از قسمت منزل خود بسمت قسمت منزل شاه آمد كه علي الرسم هر روز، صبح- بخيري بشاه گفته، بشرط ملاقات شب، خداحافظي موقتي بگويد و دنبال كارهاي خود كه در اين دو روزه ناگزير عقب افتاده است برود. همينكه بتالاريكه هر روز براي اينكار ميآمد و شاه را در آنجا ملاقات ميكرد وارد شد، برخلاف هر روز شاه در تالار نبود. قدري معطل شد، باز هم خبري از شاه نيست، بالاخره پس از تحقيق در ساعت نه بايشان گفتند شاه خواب است، در صورتيكه در اين ساعت بايد در گار باشد كه با ترن مخصوص بپطرزبورغ حركت كند. البته امپراطور بوظيفه مهمان- نوازي خود عمل كرده بيش از اين نميبايست براي اين ديدار صبحانه پا سفت كند. بنابراين دنبال كار خود رفت.
اعليحضرت شاه ايران در ساعت ده، يعني يكساعت و نيم ديرتر از ساعت مقرر، از اطاق خواب خود بيرون آمده با ملتزمين كه آنها هم يكساعت و نيم منتظر بيرون آمدن شاه بودند، بكالسكه‌هائي كه يكساعت و نيم در خيابان جلو قصر انتظار ميكشيدند، نشسته و يك ساعت و نيم بعد از وقت مقرر بترن سوار شد. حاجت به ذكر نيست كه در همه‌جا يكساعت و نيم بعد از وقت‌هائي كه قبلا تعيين شده بود خواهد رسيد.

اسبها از معطلي سم بر زمين ميزنند

انتظار كالسكه‌ها البته اهميتي نداشت، جز اينكه اسب‌ها از بيكاري گاهي دست خود را بلند كرده بسنگ‌فرش خيابان‌هاي پطرهوف ميكوفتند و يا يكديگر را بو كشيده سروصدائي راه ميانداختند، عيب ديگري نداشت. كالسكه‌چي‌ها كه بادشكچه‌هائي كه زير بالا- پوش فراخ روي شكم و پشت و پهلوي خود بسته و كمر خود را باين وسيله كلفت‌تر نشان ميدادند، باين معطلي‌ها عادت داشته، سرجاي خود با كمال حوصله نشسته، ريشهاي پهن خود را آفتاب ميدادند.
ص: 147
در شهر هم كالسكه‌چي‌ها اگرچه در ميدان بي‌سايه‌اي انتظار ميكشيدند و شايد بواسطه دشك سينه و پشت و پهلو زيادتر از كالسكه‌چيهاي پطرهوف عرق ميكردند، ولي باز هم چيز مهمي نبود. تماشاچي هم تماشاچي است، اروپائي و مشرق زميني ندارد، پنج ساعت معطل شود جاخالي ميكند.

نتايج معطلي ترن‌

ولي انتظار ترن نتايج ديگري داشت كه اجازه ميخواهم قدري در اين باب بتوضيح پردازم.
راه‌آهن پطرهوف راهي نيست كه فقط اين ييلاق امپراطوري را بپطرزبورغ متصل كند، بلكه راهي است كه يكقسمت خاك پر عرض و طول روسيه را بقسمت ديگر متصل ميسازد. منتهي قبلا واگن‌هاي تشريفاتي مخصوص را در مدت اقامت معمولي ترن در اين ايستگاه، بدنبال ترن بسته و همينكه بپطرزبورغ رسيد، اين قسمت را از آن باز ميكنند و باقي ترن راه خود را گرفته بمقصدهاي ديگر ميرود. همينكه واگن‌هاي مخصوص بآن بسته شد، ترن حامل اعليحضرت شاه ايران محسوب شده و بايد همين ترن شاه را ببرد زيرا باقي ترن‌ها همچو اجازه‌اي ندارند. پس معطلي اين ترن مستلزم معطلي صدها نفر مسافر و چند هزار تن مال التجاره است. تصور كنيد فلان وكيل مرافعه كه محاكمه‌اي در پطرزبورغ دارد و بايد در ساعت ده در محكمه حاضر شود، همينقدر كه نيم ساعت قبل از وقت بگار پطرزبورغ رسيد، بموقع خود به محكمه رسيده، كار خود را انجام خواهد داد. ولي يكساعت و نيم تأخير او را غائب كرده و موجب خسارت موكل او خواهد گرديد. همچنين ساير ملاقاتهاي اشخاص با تجار و بانكها و ادارات كه قبلا وقت براي تمام كردن كارهاي خود گرفته و باميد صحت ساعات حركت و سكون قطار راه‌آهن وقت خود را اندازه گرفته‌اند، تمام اين‌ها هم وقتشان تلف شده و شايد خساراتي، علاوه بر مخارج راه كه عبث متحمل شده و بي‌نتيجه مانده است، نيز ببرند.

يكهفته راه‌آهن‌هاي روسيه از نظم ميافتد

از اينها بالاتر، متوقف شدن اين ترن مستلزم توقف ترنهائي است كه بعد از اين ساعت باين گار ميرسند. البته در دوراهي‌هائي كه در جلو است، قبلا معين شده كه تا قطار شماره فلان وارد ايستگاه فلان نشود، نبايد ترن شماره فلان از اين ايستگاه حركت كند و الا مستلزم تصادم دو ترن و اتلاف جان و مال مردم ميشود. پس توقف يكساعت و نيمه اين ترن در گار پطرهوف قطعا بتمام ترن‌هائي كه در خاك روسيه در حركت است تأثير مستقيم دارد و بيش‌وكم موجب بي‌نظمي تمام آنها يا لا محاله قسمت مهمي از آنها خواهد شد. چنانكه وزارت راه روسيه تا يكهفته بعد گرفتار اصلاح بي‌نظمي‌هاي حاصله از همين توقف يكساعت و نيمه اين يك ترن بود. البته اين بي‌نظمي در ساير خطوط هم تأثير داشته و مستلزم تعويق موقع ملاقات‌هاي ديگري هم در ساير شهرها شده است. در اين ضمن چقدر از مواقع استيناف و تميز بوده كه ذينفع‌ها، بواسطه همين
ص: 148
توقف يكساعت و نيمه از دست داده‌اند، شايد قابل احصاء نباشد. همچنين چه اندازه كارهاي تجارتي و دلالي و معاملات ملكي و اجاره‌اي كه بواسطه دير رسيدن ترنها بمقصدهاي خود باطل شده و بواسطه ترقي يا تنزل نرخها موجب زيان بيعلت و سود بي‌حكمت گشته از حساب بيرون است.

اسقف‌ها بخور زيادي ميسوزانند

اگرچه اسقف‌ها هم مقداري بخور بيمورد سوزانده‌اند و چند بار آتش مجمره‌ها را تجديد كرده‌اند، ولي البته اين چيز مهمي نبوده است.

كر ديپلماتيك يكساعت و نيم در انتظارند

ولي يكساعت و نيم انتظار مأمورين سياسي كل دنيا كه در دائره خود منتظر ورود شاه بودند، خيلي بد بود. زيرا گذشته از شخصيت خود آنها، عده زيادي از سفراي كبار در ميان آن‌هاست كه نماينده شخص پادشاه متبوع خود هستند و رفتار توهين‌آميز نسبت بآنها مانند توهين بپادشاهان آنها و در عرف بين‌المللي كار خيلي ناشايسته ايست.

نهار سفارت از حال ميرود

آخر الامر موضوع خراب شدن نهاري هم كه در سفارت تهيه شده است، از نقطه‌نظر ما كه ميخواهيم همه چيز در حد خود خوب و آبرومند باشد، چيز بي‌اهميتي نيست. البته ملتزمين شاه، چون معتاد بغذاهاي اروپائي نبودند، متوجه زياد سر بار ماندن فلان خوراك نميشدند، ولي در چلو، بخصوص تركهاي ملتزمين، همه متخصص بودند و همه ميفهميدند كه غذا بواسطه زياد ماندن سربار پير شده است. در صورتي كه واقعا آشپز ما چلو را بسيار خوب مي‌پخت و چلوهاي كار او از بهترين چلوهاي تبريزي هم بهتر بود.

مسبب تمام اين اتفاقات كه بود؟

مظفر الدين شاه مرد خوبي بود، هيچوقت از روي استبدادهاي مشرق- زميني و هواي نفس از اين قبيل بي‌اعتنائيهاي بوقت، بخصوص در موارديكه پاي حيثيت سايرين بويژه نمايندگان دول در كار بود، مرتكب نميشد و چون اين اتفاق كار فوق العاده بي‌سابقه‌اي بود كه از او بظهور رسيده بود، در علت آن تحقيقاتي بعمل آمده معلوم گرديد اين دسته‌گل را امير بهادر وزير دربار شاهنشاهي بآب داده و همانطور كه در يكي دو مورد، قبل از اينها در ايران، بنا بوظيفه رياست كشيكخانه با قمه كشيده به خزانه حمام رفته بود كه مبادا كسي در زير آب پنهان شده و سوءقصدي نسبت به اعليحضرت بنمايد و حتي قمه خود را هم در گوشه‌هاي خزانه فرو برده بود، در اين‌جا هم شبانه وقتي پيدا كرده و بشاه گفته بود كه در روسيه نيهيليست «1» و آنارشيست «2» زياد شده است. براي اين دسته هم سلطان سلطانست، فرقي بين امپراطور روسيه و شاه ايران نمي‌گذارند و من شنيده‌ام كه اين بدذات‌هاي ولدر زنا (ولد الزنا) آلات منفجره ساعت‌داري ميسازند كه آنرا كوك ميكنند و در موقع
______________________________
(1)-Nihiliste
(2)-Anarchiste
ص: 149
معين ميتركد و هرچه را بخواهند منفجر ميكنند. از اين هم كه بگذريم چه مانعي دارد كه آلات انفجاري درست كنند كه با فشار ترن منفجر شود و خداي نخواسته با اعليحضرت آسيبي برسانند. راه احتراز از اين پيش‌آمد احتمالي اين است كه اعليحضرت فردا صبح يك ساعتي خواب بمانند تا ساعت منقضي شده، موقع تركيدن بمب ساعت‌دار بگذرد و سوءقصد از شاه بگردد و يا ترن ديگري كه ميگذرد، با آلات انفجار تماس پيدا كرده ديگران فداي اعليحضرت شوند.
در نظر شاهي كه معارف ديني او اينقدر نيست كه توكل، قلب او را قوي كرده با گفتن لا حول و لا قوة الا باللّه اعتنائي باين حرفها نكند و از طرف ديگر اينقدرها هم واقف باساس كار نيهيليست‌هاي روسيه نباشد كه بداند آنها با شاه ايران كاري ندارند و بالاختصاص با حمله‌ايكه دو سال قبل در پاريس از طرف يكنفر آنارشيست بشخص او وارد آمده و بر حسب تصادف از آن مهلكه نجات يافته است، البته اين منطق خيلي قوي و اين دولتخواهي و عشق بشخص شاه خيلي با دليل و موجه بود. منتهي شاه احتياط كرده قدري زيادتر از اندازه‌ايكه وزير دربار توصيه كرده بود، خواب ماند و يك ساعت تأخير بيكساعت و نيم رسيده و امير بهادر مثل معروف «يك ديوانه سنگي بچاه مياندازد و صد تا عاقل بايد زحمت بكشند تا سنگ را از چاه درآورند» را باثبات رساند.

سرگرداني حسني پاشا

در دائره ديپلوماتيكي كه در قصر زمستاني تشكيل شده بود، بواسطه اين تأخير، غرغر و حرفهاي گوشه‌دار زياد زده شد، حسني پاشا مانند مقدم السفراء در اين مورد مدافع حيثيت نمايندگان سياسي و از طرف ديگر بواسطه مشرق‌زميني و همكيش بودن نميخواست خيلي تشدد كند. اما بالاخره كنايه‌گوئيهاي همقطارها پيرمرد را مجبور كرده بود كه لا محاله خود را عصباني نشان بدهد تا آخر الامر بعد از يكساعت و نيم شاه رسيد و حسني پاشا از اين بن‌بست بيرون آمد.

حسن برخورد و نيك مردي شاه همه را اصلاح كرد

حسن برخورد و نيكمردي و ادب محضر مظفر الدين شاه با يك يك هيئت‌هاي سفراء و بالاختصاص كه مشير الملك وزير مختار هم براي ترجمه بيانات شاه حاضر و در ترجمه‌هاي خود قلب شاه را بيشتر از الفاظ و گفته او رعايت كرد، موجب خرسندي نمايندگان سياسي شده و يكساعت و نيم معطلي را فراموش كردند و مجلس بخوشي گذشت. چنانكه ما هيچ شكايت بعدي از آنها نشنيده، حتي هروقت صحبت هم بميان آمد، همگي از محضر و نيكمردي اين مرد خوب كه پادشاه خوبي نبود تحسين هم ميكردند.
يكساعت و نيم معطلي ما كه زودتر منتظر مهمانان پيش‌رس بوديم، خيلي اهميت نداشت. وقت بيشتر داشتيم و كارهائي كه در درجه دوم و سوم و از جمله استحسانات و
ص: 150
مستحبات پذيرائي بود، ما را مشغول ميداشت. اگر اين اشتغالات نبود، حقا بايد قدري بتشويش بيفتيم يا لا محاله فكر كنيم كه چه شده است كه اين آقايان سليقه پيدا كرده از تماشاي تشريفات كليسا و قصر زمستاني صرفنظر نكرده و همراه شاه بآنجاها رفته‌اند.
تا بالاخره رسيدند و ما اجمالا بدون اينكه در آن وقت بواسطه اشتغال متوجه نتايج سوء اين تأخير باشيم، دانستيم كه اعليحضرت ديشب زياد نشسته و صبحي قدري بيشتر خوابيده‌اند.

ورود مهمانهاي پيش‌رس‌

اول كساني كه از اين دسته از واردين رسيدند، شاهزاده كوچولوها بودند كه آنها را بتالار مخصوص خودشان برده و بدستور مزين الدوله لله آنها هرچه لازم داشتند بآنها رسانديم. از جمله نقاشباشي قدري پنبه جراحي ميخواست كه پانسمان زخم شاهزاده حشمت الدوله را كه بر اثر عمل باز هم قدري ناسور بود عوض كند. اين چيزي نبود كه پيش‌بيني كرده باشيم.
من بيرون آمدم كه يكي را دنبال آوردن پنبه بدواخانه بفرستم، ولي فكر ميكنم كدام يك از خدمه را كه هريك مشغول و مواظب كاري هستند دنبال اين كار بفرستم كه غيبت او موجب بي‌نظمي كاريكه باو سپرده شده است نشود.

بي‌ادبي با بي‌ادبي عين ادب است‌

چشمم بدكتر شنيدر طبيب افتاد كه تازه با كيفش وارد شده بود، اين دكتر با اينكه فرانسوي و نبايد بي‌ادب باشد، بواسطه طول اقامت در دربار و تقربي كه طبعا طبيب در نزد شاه ناخوش‌مزاج دارد، روز قبل، در حاليكه از اطاق شاه بيرون ميآمده امر شاه را كه راجع باحضار يكي از درباريان بوده و بايد بتوسط يكنفر مستخدم عادي ابلاغ كند، بخود اجازه داده بود كه مشاور الممالك مستشار سفارت ما را وسيله اين ابلاغ قرار دهد.
مستشار باو جواب داده بود: «آقاي دكتر! اين امر شاه براي ابلاغ بشما صادر شده است نه بمن، پس شما بايد بوسيله پيشخدمت شخصي را كه شاه احضار كرده است خبر كنيد.»
دكتر بعادت درباريها كه هميشه امر شاه را سپر خود كرده هرگونه زورگوئي را پيش ميبرند، دو سه بار تكرار كرده بود امر شاه است! اگرچه در اين ضمن يك پيشخدمت پيدا شده و مشاور الممالك از خشونت اين درباري نجات يافته بود، ولي درهرحال، دكتر از ادبي كه بايد نسبت بمستشار سفارت رعايت كند كوتاهي كرده بود. ديدم بسيار موقع خوبي بدستم آمده است كه رفتار بي‌ادبانه ديروز او را نسبت به همقطارم تلافي كنم. گفتم:
هي!! دكتر! شاهزاده حاجت به پنبه جراحي دارد، زود برويد خيلي زود! معطل نشويد!
اين لحن آمرانه من بقدري منطقي بود كه دكتر متوجه اينكه من سلام معمولي را هم نكرده‌ام نشد و با كيف خود بدرون تالار هدايتش كردم و بنقاشباشي گفتم اين دكتر و اينهم پنبه! پيرمرد بناي تشكر را گذاشت. از او گذشتم و باستقبال چند نفر ديگر كه تازه رسيده و يكي از آنها ارسلان خان ناصر همايون پيشخدمت شاه بود شتافتم. بعد از خوش آمديد، بفرمائيد، چه براي شما بياورند؟ چه لازم داريد؟ كه معمولا بهر تازه- واردي بايد در اين موارد گفته شود و نشاندادن جاي آنها، ديدم پيشخدمت روسي خودمان
ص: 151
آمده است مي‌گويد در آبدارخانه يكنفر آمده است و چيزي ميخواهد كه ما نميدانيم چه ميگويد. حيرت كردم كه اين مهمان كيست كه بآبدارخانه رفته است؟

من تخته پاك ندارم‌

وارد آبدارخانه شدم، ديدم دو سه نفر ايراني ايستاده‌اند كه من هيچيك از آنها را نميشناسم. يكنفر پالتو نظامي با مغزي قرمز پوشيده و نشان كلاهش هم ميگويد كه ميرپنج يعني ژنرال ماژور است و قلياني بدست دارد. از اشاره پيشخدمت روسي معلوم شد اين آقاي ژنرال ماژور است كه چيزي ميخواهد.
پرسيدم: «آقا شما چه خواسته بوديد كه اين پيشخدمت مطلب را نفهميده است؟» ديدم با لهجه تركي عجيبي گفت: «تخته پاك ميخواهم كه قليان حضرت امير را روي آن بگذارم» (مقصودش امير بهادر جنگ وزير دربار بود) همينكه دانستم اين آقا نوكر امير بهادر است و من با ميرپنج واقعي سروكار ندارم، لحن صحبت خود را تغيير داده مثل آقائي كه با نوكر حرف بزند گفتم: «اين سكوئي كه در آنجا ساخته شده و روي آنرا با كاشي فرش كرده‌اند، براي رفع همين احتياجات است، قليانت را چرا روي اين سكو نميگذاري؟» گفت:
«آنجا پاك نيست يك تخته پاك طاهر لازم دارم» گفتم: «كسي نميدانست كه تو تخته طاهر لازم خواهي داشت كه قبلا يكنفر مسلمان خالص دوآتشه پيدا كند و بتوسط او تخته‌اي را در كنار رود نواكر بگيرد و در آفتاب خشكانده و در گوشه‌اي كه دست هيچ نامسلمان بآن نخورده، محفوظ نگاه دارد.» و در اينجا لحن خود را آمرانه‌تر كرده گفتم: «قليانت را روي همين سكو بگذار و بيهوده اشخاص را بتقاضاي بيموقع از كارشان بيكار نكن!» مؤمن چون چاره‌اي نداشت، بدون هيچ غرغر قليان را بر روي سكو گذاشت. در اين ضمن متوجه شدم دستي بشانه‌ام تماس كرد، برگشتم، ديدم ارسلان خان است. خنديدم، گفتم:
«آقاي ناصر همايون چه ميفرمايند؟» ديدم آهسته بمن ميگويد: «اين شخص را ميشناسيد؟» گفتم «اجمالا دانستم نوكر امير بهادر است» گفت: «به! اين محمد جعفر خان معروف و نفس نفيس وزير دربار است كه حتي صدر اعظم هم از او حساب ميبرد!» گفتم: «آقاي من اينجا ايران نيست و منهم مثل صدر اعظم احتياجي بوزير دربار ندارم كه باين حيوان لا يعلم مجيز بگويم. اگر خود امير بهادر شما هم تخته پاك از من ميخواست، همين جوابها را ميشنيد و منتهي احتراميكه نسبت باو ميكردم همين بود كه باو تو خطاب نكنم.»

ناصر همايون كه بود

من با اين آقاي ناصر همايون سابقه آشنائي دارم، ايشان پسر امير خان قاجارند، پدرش در جواني بسيار زيبا بوده امامقلي خان غارت شاعر معروف زمان روزي در خزانه حمام باو برخورده و اين در وقتي بوده كه غارت وارد خزانه ميشده و سر جوان زيبا زير آب بوده و موهاي زياد مشكين او در روي آب شنا ميكرده و پهن بوده است. بعد از سر برآوردن از آب، غارت موي مشكين و عارض آتشين او را بداهتا اينطور ستوده و در تشبيه اضمار حق مطلب را اداء كرده است.
ص: 152 در آب پرّ غراب افتاده مگر؟يا توده مشگ ناب افتاده مگر؟
پيچيده بروي آب دود سيهي است‌آتش بميان آب افتاده مگر؟ ارسلان خان كه از زيبائي پدرش بي‌ارث نمانده بود، در مدرسه دار الفنون در قسمت موزيك مشغول تحصيل و در نواختن پيانو و ارگ و ساير ادوات موسيقي اروپائي زبردست و در مدرسه دار الفنون معلم موزيك شده بود. ضمنا در خانه‌ها هم براي آموزگاري ارگ و پيانو ميرفت. از جمله براي همين كار منزل برادرزاده‌هاي من هم ميامد. يكروز ديدم بجاي او شخصي ديگري براي تعليم آمده است، از برادرزاده علت عوض شدن او را پرسيدم، معلوم شد ارسلان خان مأمور خدمت وليعهد شده و به تبريز رفته است. وقتي مظفر الدين شاه بطهران آمد، خدمت آقاي ناصر همايون كه پيشخدمت مقرب شاه بود رسيديم و اين حسن توجه آقاي ناصر همايون در اينروز، بمناسبت سابقه پانزده ساله بود كه با من داشتند.

جواب منطقي باولتيماتم آشپزها

همينكه از راحت كردن واردين پيش‌رس تا حدي فراغت حاصل كرديم، گرفتار اولتيماتم آشپزها شديم كه ميگفتند نهار ما خراب خواهد شد. جواب من در اين مورد خيلي ساده و اين بود:
«آيا ميتوانيد در ظرف اين يكساعت غذاها را دوباره بپزيد؟» مسلما خير! پس چاره‌اي جز مماشات و اصلاح نداريد، تا ميتوانيد بلطائف الحيل باصلاح بپردازيد» و در جواب زن آشپز گفتم «قدري آب روغن رقيق بچلو بده كه از زبر شدن برنج قدري بكاهد و آتش خورش‌ها را ملايم كن كه خيلي از حال نرود و قدري بويون، مايه سوپ، بخورشها بزن كه خيلي بروغن نيفتد.

هركه بفكر خويشه‌

بعضي از واردين سراغ مغازه‌هاي خوب شهر را، هريك در قسمتي كه ميخواست خريدي بكند، از من ميگرفتند. يكي مي‌گفت:
ورشو خوب كجا دارند، ديگري سراغ محل كيف توالت ميگرفت، سومي از محل فروش عطر و مسواك و صابون ميپرسيد. من تعجب ميكردم، گيرم من بشما گفتم مغازه موله در خيابان نفسكي همه‌جور لوازم دارد يا ورشو- فروشي اعلا در فلان خيابان است، شما چگونه ميتوانيد آنجاها را پيدا كنيد؟ و بچه زبان با آنها تكلم خواهيد كرد؟ اگر ميخواهيد من همراه شما بيايم، اولا من اينكاره نيستم ثانيا نميتوانم خودم را چندين پارچه كنم و هر پارچه از من با يكي از شماها همراه شود. از همه اينها گذشته من در اينجا بقول معروف هزارتا كار دارم ولي براي مماشات با آنها بهريك جواب مؤدبانه مسكني ميدادم كه نه رنجش پيدا كنند و نه قولي در انجام كاري به آنها داده باشم.

ورد شاه بسفارت‌

بالاخره فريادهاي «هورا!! هورا!» و تحسين‌هاي مردم خيابان بلند شده، خبر نزديك شدن شاه را داد و با وجوه ملتزمين وارد سفارت شدند. گذشته از ايرانيها، ژنرال نيكلايوف، مهماندار رسمي اعليحضرت با نشان مكلل ببرليان كه شاه روز قبل باو داده و در سينه‌اش ميدرخشيد
ص: 153
و دو نفر سرهنگ ستاد ارتش روس كه از ساعت ورود اعليحضرت ملازمند، با نشانهائيكه بآنها مرحمت شده بود، نيز همراه بودند. ژنرال نيكلايوف در سفر قبل هم مهماندار بوده و چنانكه از اسمش پيداست، پسر نيكلاي اول جد امپراطور حاضر و چون از زن غير رسمي و باصطلاح فرانسه فرزند طبيعي امپراطور اسبق بوده است، از حقوق و اسم و لقب شاهزادگي محروم مانده است. ولي درهرحال، چون عموي حق و حساب امپراطور حاضر است، با اسم نيكلايوف، يكي از ژنرال‌هاي محترم روسيه بشمار ميآيد.
مشير الملك هم همراه و بوظيفه ميزباني خود شاه را باطاق مخصوص او راهنمائي كرد. بلافاصله ميز نهار شاه، بسعي و كارداني نيكلا، متردوتل سفارت، در تالار جلو با كمال آراستگي گسترده شد. در پشت در اطاق ميز ديگري هم براي آبخوري شاه ترتيب داد ولي وقتي پيشخدمتهاي شاه گفتند ما خودمان در سر ميز خدمت ميكنيم، كار پيشخدمتهاي ما قدري سبك شد. فقط ديسها را تا پشت در اطاق ميآوردند و تسليم خدمتگزاران شاه ميكردند.

اخلاق سيورسات بگيري درباري‌

در اين ضمن باز ديدم يكي از نوكرها آمده است ميگويد خدمتگزار ميز آب‌بندي نهار شاه چيزي ميخواهد كه ما نميدانيم چه ميگويد.
آمدم پرسيدم: «چه كسري داريد؟» گفت: «آب نرزان» با كمال تعجب از نيكلا كه حاضر بود پرسيدم «مگر آب نرزان نگذاشته‌اي؟» بجاي جواب سيني را نمود كه در آن پنج شش بطري آب نرزان بود. بخدمتگزار گفتم:
«اينها آب نرزان است» گفت: «ميدانم اما كم است» ديدم مؤمن در اين مورد هم بخيال اخذ و عمل است. گفتم: «اعليحضرت شاه و شاهزاده‌ها هرگز بيش از اين آب نميخورند، اگر براي مصرف ديگري ميخواهيد صبر كنيد نهار ورگذار شود، با اين پيشخدمتباشي بكاو سفارت برويد، هرقدر خواستيد چه نرزان و چه غير آن بشما خواهد داد.» حرف من جواب نداشت، مؤمن ساكت شد، در صورتيكه علامت نارضامندي از چهره‌اش هويدا بود ولي من آنچه ميگفتم براي طفره و صرفه‌جوئي نبود بلكه حقيقة حاضر بودم بعد از نهار بيست‌تا بطري آب نرزان بيست كاپكي باين پيشخدمت شاه انعام كنم.
شاه و شاهزاده‌ها سر سفره خود و باقي ملتزمين بسفره‌خانه رفتند. اكه آلبي روبروي ميز شاه مشغول نواختن موزيك خود شد، شاه از شنيدن موسيقي ايراني خيلي خوشوقت شده براي او در آخر هر قسمت از آوازها دست ميزد. چنانكه در جاي ديگر هم نوشته‌ام، اين توجه شاهانه بما اجازه داد، مدال طلائي براي او پيشنهاد كرديم تا موزيكهائيكه در رستوران براي احترام ما مينواخت بي‌اجر نمانده، از علاقه‌ايكه بموسيقي ايراني نشان داده بود قدرداني شده باشد.
بعد از نهار، شاه قدري در اطاق تاريك استراحت كرد. بعضي كه حوائجي داشتند و ميخواستند سري بمغازه‌هاي پطرزبورغ هم زده باشند، هريك كسي را پيدا كرده دنبال خيال خود رفتند و سروصدا قدري كم شد. وجوه ملتزمين مانند صدراعظم و وزير دربار و از اين قماش اشخاص كله‌گنده در يكي از تالارها نشسته، ژنرال كنسول افتخاري ما در ادسا كه در اينوقت در پطرزبورغ بود، بخيال خود خواسته بود تعيني بين ساير همقطارهاي خود
ص: 154
پيدا كند، باين خيال يكدست جاي استكان و نعلبكي و قاشق آن از نقره ميناكاري براي صدراعظم هديه كرده بود.
اين هديه را در اينوقت ايوان ايوانويچ زايچنكو «1» (خرگوش‌زاده) ژنرال كنسول افتخاري ايران در ادسا بصدراعظم تقديم داشت. من متوجه شدم كه شاهزاده در ضمن اظهار امتنان، بجاي اينكه از خوبي كار آن تحسين و تمجيد كند، يكي از استكان نعلبكي‌ها را در دست گرفته وزن ميكند. از اين عاقده نداني و بالاختصاص كه جنبه ماديرا بخوبي ظاهر ميكرد، بدم آمد. در اين ضمن شاهزاده بعادت ايران گفت: «آهاي. آب‌خوردن!» البته پيشخدمتي در اطاق نبود و اگر هم بود نميفهميد كه شاهزاده چه گفته است. من مخصوصا جائي نشسته بودم كه زنگ اخبار بدسترسم باشد، با يك فشار بشصتي، پيشخدمت وارد شد.
بروسي گفتم: «براي شاهزاده صدر اعظم آب بياور» رفت و آورد و رفع حاجت شد. ولي اين اقدام من در نظر درباريان خيلي چيز عجيبي آمده بود كه من چرا خودم ندويده و آب براي صدر اعظم نياورده‌ام، در صورتيكه من نوكر نبوده و در همان سن و وضعيت، خود را همقطار كم‌سن‌تر عين الدوله ولي خيلي لايقتر از او ميدانستم. بقدري اين كار بنظر آنها غريب آمده بود كه موضوع را در هنگام مراجعت بسرحد ايران كه مشير الملك هم ملتزم ركاب بود، بعضي از بادنجان دورقاب‌چينهاي درباري بمشير الملك كه در اين مجلس حاضر نبود، بطور حكايت اظهار هم كرده بودند. مشير الملك در جواب آنها گفته بود اينها بترتيب كل دنيا تربيت مقامشان ارجمندتر از اين است كه از اين رفتار آنها ملول شوند. اينها بترتيب كل دنيا تربيت شده‌اند و در كل دنيا رسم اينست كه همينكه يكي از حيث خانواده نجيب و در روال نوكري افتاد، با سايرين برابر است. اگر تفاوتي منظور ميشود، نسبت بسن و سابقه خدمت ميباشد.
البته اين بيانات اثري در فكر درباري‌ها نميكرد، همانطور كه اين گله‌گزاريها در من و امثال من اثري نداشت. ما كار خود را ميكرديم و اين آقايان بتملقات بيمزه خود مشغول اغفال هم‌مسلكان جلو افتاده خود بودند.

هديه تقديمي مشير الملك‌

شاه از خواب برخاست، بتالار جلوي آمد، هديه‌اي كه مشير الملك براي او تهيه كرده و عبارت از آلبوم جلد نقره ميناكاري بود، در اينوقت تقديم شد. شاه برعكس صدر اعظمش خيلي از ميناكاري آلبوم كه با تاج مزين شده بود تحسين كرد. خواست آلبوم را بگشايد يكي از فضولهاي درباري گفت: «قربان عكس ندارد» من بقدري از اين فضولي بدم آمد كه حد نداشت. شاه هم متوجه جمله بي‌ادبانه او شده با چهره‌اي كه در او معمولي نبود رو به گوينده بي‌ادب كرده گفت: «تو ميداني من براي چه آلبوم را ميخواهم باز كنم؟! براي اينست كه ميخواهم شرح پذيرائي امروز مشير الملك را در حاشيه آن بنويسم. قلم و دوات بمن بدهيد» درباري بي‌ادب بخبط خود متوجه شده عقب رفت. شاه شرحي در حاشيه يكي از صفحات آلبوم نوشت و آلبوم را بست.
______________________________
(1)-Ivan Ivanovitch Zaytchenko
ص: 155
موقع رفتن اعليحضرت رسيد، با همان تشريفات با همراهان به گار پطرزبورغ و از آنجا با ترن بطرف پطرهوف رفتند كه براي شام حاضر شوند.

شام بگمازي «1»

در اين دو روزه، شاه و شاهزاده‌ها با امپراطور و امپراطريس و خانواده امپراطوري شام و نهار ميخوردند. ميزبان ساير ملتزمين در هر شام و نهاري، يكي از رجال دربار و در تالار عليحده غذا ميخوردند ولي امشب تماما مهمان امپراطور هستيم. در حقيقت شام بگمازي بتمام معني امشب است. شاه و شاهزادگان ايران و امپراطور و خانواده امپراطوري هم در همين مجلس شام خواهند خورد. ما هم ديگر در سفارت كاري نداشتيم، بنابراين بپطرهوف رفتيم كه خود را براي شام حاضر كنيم.
شام در تالار بسيار بزرگي بود، رجال و بزرگان و وزراء و سرلشكرها و سرتيپ‌هاي بومي هم با ملتزمين دعوت شده بودند، كله تالار ميزي بگنجايش خانواده سلطنت ايران و روس گذاشته بودند. بعد از كمي فاصله و از دو طرف ميز سلطنتي، ميز ساير مهمانها كشيده شده و دوره ديوار تالار ميگشت. در وسط هم يكرشته ميز كشيده بودند كه در آخر تالار برضلع عرضي ميز دوره كه روبروي ميز شاه گسترده شده بود عمود ميشد.
قريب پانصد نفر در سر اين سفره نشسته بودند، در موقع دسر امپراطور نطقي كه جنبه محبت آن زيادتر و جنبه سياسي آن كمتر بود، بفرانسه ايراد نمود. شاه به فارسي جوابي داد و مهندس الممالك كه بالاي سر شاه ايستاده بود، ترجمه كرد. البته در موقع نطق سرهاي تاجور، خوردن تعطيل و همه بحالت خبردار ولي نشسته بودند. بعقيده من ترجمه نطق شاه كه اصلش چندان طولاني نبود، قدري دراز بود و نميدانم اين ترجمه قبلا چطور و بتصويب كي حاضر شده بود كه بنظر من خيلي شيك نيامد و لهجه مهندس الممالك هم با اينكه فرانسه ميگفت، قدري آكسان‌كاشي داشت.
بعد از شام، تا يكي دو ساعت هم دنباله مجلس شب‌نشيني امتداد پيدا كرد و در حدود نصف شب برهم‌خورد. امشب آخرين شب توقف شاه در پطرهوف است، فردا بعد از صرف نهار كه باز هم با خانواده امپراطوري صرف خواهند كرد، با ترن بسمت باكو حركت خواهند فرمود و ملتزمين هم باز مهمان يكي از رجال دربار هستند كه مثل روزهاي قبل و با همان تشريفات نهار آخري را هم صرف خواهند كرد. در كليه اين نهار و شام‌ها عده‌اي از رجال و درباريهاي روس هم هستند.

عزيمت شاه بسمت ايران‌

فردا بعد از نهار كالسكه‌هاي درباري در خيابان قصر پطرهوف حاضر شده، شاه با امپراطور و شاهزاده‌ها با گراندوك‌ها و عين الدوله با وزير خارجه و بالجمله بهمان ترتيبي كه روز ورود از گار آمده بودند، بكالسكه‌ها نشسته بگار رفتند. گارد احترام هم مثل وقت
______________________________
(1)- اين لغت از شاهنامه فردوسي اقتباس شده و «شام بگمازي» ترجمه دينه دوگالاي‌Diner de galaفرانسه است.
ص: 156
آمدن حاضر و شاه و امپراطور اين‌بار با هم از ميان دو صف آنها گذشته، شاه و ملتزمين در جاهاي خود قرار گرفتند و تا حركت ترن كه البته خيلي طول نكشيد، امپراطور جلو اطاق شاه و شاه هم جلو در اطاق خود ايستاده بودند. بهرحال ترن حركت كرد و مشايعت- كنندگان مراجعت كردند. مشير الملك هم بامر شاه تا سرحد جزو ملتزمين و همراه رفت و ما بپطرزبورغ مراجعت كرده زندگي و كار عادي خود را كه چند روزي برهم خورده بود از سر گرفتيم.

مرخصي مشير الملك و رفتنش بايران‌

مشير الملك بعد از يكهفته مراجعت كرد و بموجب اجازه‌اي كه در هنگام التزام ركاب از شاه تحصيل كرده بود، بعد از ده بيست روز بمرخصي بايران رفت و مشاور الممالك شارژ دافر شد. اعتصام- الممالك را هم بمركز احضار كردند و دبير الممالك هم در اينوقت كنسول عشق‌آباد شده بود، بجانب مأموريت خود رفت و سفارت خيلي بيسروصدا شد.

رئيس كه ميرفت همه كارها ميخوابيد

كار كم بود، زيرا جنگ روس و ژاپن كه هفته‌اي دو سه راپورت مفصل از آن براي وزارتخارجه و صدراعظم و گاهي وليعهد ميرفت، تمام شده بود. در نبودن وزير مختار، كنسولگريهاي قفقاز هم طبعا در خودنمائي در فرستادن گزارشات كوتاه ميآمدند. مشاور- الممالك هم مرد انشاء كار نبود، فقط گاهي تلگراف رمزي از مركز ميرسيد و اكثر آنها مربوط بصدور جواز ترانزيت كالاهائي بود كه شاه در اقامت خود در اروپا سفارش داده يا بعد يادش آمده و خواسته بود و بايد از خاك روسيه بگذرد. خلاصه اينكه كار ما بنصف سال قبل تنزل كرده و بالاختصاص كار من از نصف هم بيشتر كم شده بود.
بطوريكه با صرف روزي يكي دو ساعت تمام كارها حتي كارهاي ابو الحسن خان هم كه بالطبع بعد از رفتنش من متصدي آنها بودم تمام ميشد و وقت براي مطالعه و ديدوبازديد زياد داشتم.
منهم وقت را عبث تلف نكرده هر روز بكتابخانه ولف ميرفتم و كتابهائي ميخريدم و اوقات خود را بمطالعه، بخصوص در تاريخ انقلاب فرانسه، ميگذراندم.
شبها هم اكثر بشب‌نشيني‌هائيكه دعوت ميكردند، ميرفتم و بازي بريج را كه از همان روزهاي ورود آموخته بودم، در اين مجالس كامل ميكردم و شبهائيكه جائي وعده نداشتم، وقتم را بمطالعه و راه رفتن ميگذراندم. بطوريكه كمتر شبي بود كه زودتر از ساعت دو و سه بعد از نصف شب بخوابم.

جاي ما در دايره ديپلوماتيك عوض شده است‌

فصل پائيز پطرزبورغ كه در حقيقت با يخبندان شروع ميشود گذشت، زمستان آمد، عيد اول سال روسها يعني اول يانوار رسيد.
براي شرفيابي به تسارس كوي‌سلو رفتيم و در آنجا دايره ديپلوماتيكي، بطوريكه سابقا نوشته‌ام، تشكيل و شرفيابي بعمل آمد. محل ايستادن ما خيلي با سابق فرق كرده بود زيرا نظر بطول مدت سفارت مشير الملك، سفارت ما داشت بين وزير مختاريها مقدم السفراء ميشد. اگرچه اين جور
ص: 157
مقدم السفرائي چيز مهمي نبود، ولي درهرحال در دايره از نصف قوس نزول گذشته بوديم.
اما حالا كه سفارت ما مبدل بشارژ دافري شده است، بايد آخر همه و چون شارژدافري ما هم تازه است، در ميان شارژدافرها هم تقريبا بايد آخرتر از همه بايستيم. ولي يك دلخوشي داريم كه يك سر دايره جاي مقدم السفراء است و سر ديگر اين دائره دهن باز ما هستيم و بهتر ميتوانيم واقعات سر دايره را كه رجال و خانمهاي درباري در آنجا ايستاده‌اند تماشا كنيم. جاي ما در اين سال جلو دري واقع شده بود كه رو بباغ باز ميشد و چون شكافي را كه در زير در بود نبسته بودند، پاهاي ما خيلي يخ كرده بود. وقتيكه امپراطريس مادر امپراطور براي دريافت تبريكات نزد ما آمد، متوجه شد و گفت: «جاي شما بد نقطه‌اي اتفاق افتاده است، در را هم غفلت كرده نبسته‌اند و يقينا پاهاي شما يخ كرده است» سال ديگر باز در عيد اول ژانويه ما درحال شارژدافري بوديم و جاي ما جلو در بي‌پير بود ولي از سرما خبري نيست و همچو بنظر ميرسيد كه زير در را بسته باشند. امپراطريس وقتي جلو ما آمد، بعد از دريافت تبريكات و جواب معمولي گفت: «اما امسال ديگر شما سردتان نيست، من وضع پارسال نظرم بود، مخصوصا سپردم زير در را محكم كنند كه ديگر مثل پارسال پاهاتان سرما نخورد» و من از اين حافظه خيلي تعجب كردم.
تذكر اصل موضوع چيز مهمي نيست، البته امپراطريس مثل خانم خانه روز قبل سري بتالار پذيرائي زده و از جلو اين در گذشته وزير در كه مثل پارسال باز بوده و سرما را داخل اطاق ميكرده، موضوع را بخاطرش آورده و امر داده است زير در را محكم كنند. ولي اينكه در سال قبل كدام سفارت جلو اين در ايستاده بود، حافظه زياد لازم دارد و شايد كلاهيكه ما برخلاف سايرين بر سر داشتيم كمك باين حافظه كرده باشد.
من از اعليحضرت همايون شاهنشاهي پادشاه حاضر خودمان حافظه‌اي از اين بالاتر ديده‌ام. من البته در صف خيلي خدمت ايشان شرفياب شده و حتي برحسب معمول، خود شاه در همين صف با من هم مثل سايرين دست داده‌اند، ولي هيچوقت با هم صحبتي نداشته بوديم كه ايشان شخص مرا بشناسند.
در سال قبل روز مبعث كه بسلام رفته بوديم، شاه وارد شد و بعد از دريافت تبريك معمولي كه از طرف يكي از نخست‌وزيران سابق بعرض رسيد، برحسب معمول خودشان كه هميشه موضوعي براي صحبت طرح ميفرمايند، فرمودند: «وضع خواربار خيلي بد است» و مثل اين بود كه ميخواستند از تجربه اين دسته كه همه سابقه وزارت و استانداري و سفارت داشته‌اند، استفاده‌اي بفرمايند. هريك از رفقا چيزي به عرض رساندند، من در اين‌گونه موارد هميشه ساكت ميمانم و بهمين جهت هم بود كه تا اين وقت شاه شناس نشده بودم. ولي حس كردم كه اعليحضرت ميخواهد حقايق و راه‌وچاه را بفهمد. برخلاف معمولم عرض كردم: «امر ميفرمايند چيزي در اين باب كتبا عرض كنم؟» فرمودند: «ممنون ميشوم» عرض كردم: «بتوسط وزير دربار گزارش خود را خواهم فرستاد» ايشان علي الرسم با يكي‌يكي دست دادند و خارج شدند. من هم به وعده خود وفا كرده و در همان هفته
ص: 158
گزارش مشروحي از اوضاع قديم و جديد نان در كل كشور، بخصوص تهران و راه اصلاح (البته بعقيده خودم) نوشته، بوسيله وزير تقديم كردم.
عيد بعد كسالت داشتم و از شرفيابي معذور بودم. در عيد بعدتر كه شرفياب شديم، وقتي اعليحضرت براي دست دادن جلو تشريف آوردند، بمن كه رسيدند، مرا باسم خوانده اظهار داشتند، گزارش شما را خواندم، خيلي خوب بود. عرض كردم پسند اعليحضرت همايوني شده است مايه افتخار است.
در ميان بيست سي نفر، شناختن شخصي كه در دو عيد قبل وعده‌اي داده است و بخاطر آوردن اسم او كه در پاي گزارش خوانده و تطبيق اسم با شخص و بالاختصاص كه در عيد قبل هم حاضر نبوده است كه مورد تفقد واقع شود، حافظه بسيار خوب لازم دارد و در اينجا موضوع كلاه يا تشخيص دهنده ديگري هم در كار نيست. من در دل خود خيلي از اين حافظه تحسين كردم.

سرگرمي اسد بهادر

اسد ديگر هيچ كار نميكند و سرش گرم رام كردن يا بدام آوردن دختري است كه خيال ازدواج با او را دارد. اين دختر خانم كه من هم بتوسط اسد با خانواده و بالطبع با ايشان آشنا شدم، دختر بيست و دو ساله بسيار زيبائيست. اصل آنها لهستاني و از آن لهستانيهائي هستند كه مدتي است لهستاني بودن را فراموش كرده و روحا و جسما با روس‌ها مخلوط شده‌اند و اختلاط خون لهستاني و روسي موجب زيبائي در اين دختر و خواهر كوچكترش شده است.
اين دو دختر كه از پدر و مادر محرومند، در نزد خاله خود لابارون سيمولين زندگي ميكنند. خود بارونس هم دختري باسم الگا دارد كه او هم در زيبائي دست‌كمي از دختر خاله‌هاي خود ندارد. دارائي شوهر و شوهرخواهر و حق اناپاژي كه بخانواده ميرسد، بقدري هست كه مادام لابارن لژمان آبرومند و روز ملاقات داشته و هرچندي يكبار مهماني بدهد و جوان‌ها را دور دختر و خواهرزاده‌هاي خود جمع كند و وسيله شوهر دادن آنها را فراهم نمايد. دخترها گذشته از لهستاني و روسي زبان فرانسه را هم خوب حرف ميزنند و دخترهاي برازنده‌اي هستند. نرديني هم در ايام اقامتش در پطرزبورغ با اين خانواده آشنا و الگا دختر لابارون با او بيمهر نبوده است. اسم خواهرزاده‌هاي لابارون يكي اولني و ديگري هدويش بود كه براي سهولت بزرگتر را ليلا و كوچكتر را ياديا ميخواندند. اسد طالب بزرگتر از همه يعني ليلا بود و الگا و ياديا هنوز طالب پروپا قرصي پيدا نكرده بودند. جواني كه ظاهرا خيلي كوچكتر از الگا بنظر ميآمد، با لقب شاهزادگي، مثل اين بود كه باوجود يكي دو سال كمي سن، ميخواهد اسم الگا را روي خود بگذارد. اسم اين جوانك پرنس رازوبل بود.

حدسهاي بيموضوع‌

من كه وارد اين جمع شدم، فضول آقاسي‌ها شروع بپيشگوئي كرده هريك بتصور خود چيزي بهم بافتند. بعضي مرا رقيب اسد! و طالب ليلا دانسته و برخي ديگر مرا براي الگا كانديدا
ص: 159
كردند و بالاخره دسته‌اي هم ياديا را حق من دانستند. در صورتي كه دوستي من با اين خانواده خيلي طبيعي و بر اثر دوستي با اسد بود. اما لابارون در همه بيك چشم نظر ميكرد و هر جوان وارد بر خانواده را حقا داوطلب يكي از اين سه دختر تصور مينمود و نسبت بهمه يعني چه بماها و چه بوميها، دقيقه‌اي از پذيرائي و تفقد كوتاه نميآمد.
اسد دو سه سالي بود كه در اين خانه رفت‌وآمد داشت و موقع آن رسيده بود كه تصميم خود را بگيرد. معلوم بود كه اين كار را كرده است و براي قول‌وقرار و امتحان‌هاي زن و شوهري آينده است كه هر روز از اوائل شب بخانه لابارن كه سابقا در سوچنوي پراولك و بعد از مراجعت از پطرهوف در شماره پنج كوچه استري منّايا بود، ميرفت و روزي يكي دو بار بشماره 2246، تلفن خانه لابارن، تلفن ميكرد و شبهائي كه برحسب اتفاق نميتوانست آنجا برود، نيمساعتي با تلفن با دختر خانم مشغول صحبت ميشد.»
در سفارت كسي كه مانع خيالات او يا مثل مهديخان سرخر و نامحرم باشد نبود.
معامله من و او باهم مثل دو برادر قريب السن و مشاور الممالك نسبت بماها مانند برادر بزرگتر بود. هروقت اسد را در كنار تلفن روي چهارپايه نشسته ميديديم، ميدانستيم با كجا حرف ميزند و براي اينكه بآزادي صحبت كند، ناحيه مجاور تلفن را ترك مي- گفتيم. براي اينكه نوكرها از صحبت سر در نياورند، اسد با دختر خانم بزبان فرانسه صحبت ميكرد و حاضر بود تا فردا صبح صحبت را ادامه بدهد